آن یکی بگذشت و ، گفتش : حال چیست ؟ / ای برادر مر تو را این خرس کیست ؟
قصّه واگفت و حدیثِ اژدها / گفت : بر خرسی مَنِه دل ، ابلها
دوستیِ ابله ، بَتر از دشمنی است !
درباره ابله یا ابلهان، ضرب المثل ها و حکایت های گوناگونی از قدیم وجود دارد که ضمیمه فرهنگ و دیالوگ مردم ایران شده است. که از جمله می توان به معروفترین ضرب المثل ها اشاره نمود؛
– خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند.
– تا ابله در جهان هست ، مفلس در نمی ماند.
– جواب ابلهان خاموشی است!
اما حکایت خرس و آن مرد ابله، که در قالب شعر توسط مولانا جلال الدین محمد بلخی در جلد دوم کتاب مثنوی معنوی آمده، یکی از شیرین ترین و پند آموزترین اثر ادبی مولوی می باشد که در اینجا به متن برگردانده شده است :
مردی دلاور، قهرمان حکایت مولوی که در عین حال در بلاهت و کودنی گرفتار است، خرسی را از چنگ اژدها آزاد می کند.
خرس همینکه از دستِ اژدها نجات پیدا کرد و آن جوانمردی را از آن مردِ دلاور دید .
آن خرسِ ناتوان مانند سگِ اصحابِ کهف ، همراه آن مرد شد که در بلاها و حادثه ها بُردبار و صبور باشد .
آن مردِ مسلمان از فرطِ خستگی سَر بر زمین نهاد و خرس هم به سبب دلبسته شدن به آن مرد ، نگهبان او شد .
شخصِ خِردمندی از آنجا می گذشت ، به آن مرد گفت : ای برادر ماجرا چیست ؟ این خرس با تو چه نسبتی دارد و اصلا کیست ؟
آن مردِ دلاور ، حدیثِ اژدها را بازگو کرد . امّا آن مردِ خِردمند گفت : ای نادان ، به دوستی خرس ، دل ، مبند .
زیرا دوستی نادان از دشمنی بدتر است . به هر تدبیری که می دانی او را از خود بران .
آن مردِ دلاورِ ساده لوح وقتی این سخن را شنید . پیشِ خود به گمان بَد افتاد و گفت : به خدا قسم ، این شخص ، این حرف ها را از رویِ حسادت می زند . سپس به او گفت : تو چرا به خرس بودن او نگاه می کنی ؟ تو به مِهر و صفای او نگاه کن .
آن مردِ خِردمند گفت : مِهر و دوستی نابخردان ، فریبنده است . اگر خیال می کنی من حسادت می ورزم . بدان که این حسادتِ من از مِهر و دوستی خرس برای تو بهتر است .
های ، مردِ غافل بیا و همراهِ من شو و این خرس را از خود بِران . خرس را به دوستی و همراهی برنگزین و همجنسِ خود را رها مساز .
آن دلاورِ نادان به آن خردمند گفت : ای حسود ، برو برو ، پیِ کارت و خودت را نصیحت کُن . خِردمند گفت : کارِ من همین بود که تو را متوجّهِ خطرِ خرس کنم . ولی گویا قسمتِ تو نیست که از آن نصایح بهره مند شوی .
ای مردِ شریف ، من کمتر از خرس که نیستم . تو خرس را رها کن تا من همنشین و همراهِ تو شوم من قلباََ برای سرنوشتِ تو اندیشناک هستم و دلم لرزان است . هرگز با چنین خرسی به جنگل مرو . یعنی هیچ جا با او همراه مشو .
قلبِ من هیچوقت بیهوده به لرزه درنمی آید . هنانا ارشاد و نصیحتِ من ، نورِ حق است . نه ادّعا و یاوه گویی . روشن بینان از منظری بالا به جهان درنگرند . از اینرو حوادث را بیش از وقوع دریابند .
من مؤمنی هستم که با نورِ خدا نظر می کنم . بهوش باش و بهوش باش که از این آتشگاه باید بگریزی .
آن خردمند ، این همه اندرز داد ولی به گوشِ دلِ او فرو نرفت . زیرا گمان بَد بر آدمی ، حجابی ستبر است .
آن خردمند ، دستِ آن دلاورِ ساده لوح را گرفت که همراهِ خود ببرد . ولی آن ساده لوح ، دست خود را از دستِ او کشید . خردمند وقتی این حال را دید گفت : حالا که رشد یافته نیستی و نمی توانی صواب را از ناصواب تمیز دهی ، من رفتم .
آن نادان از فرطِ حماقت به آن خردمندِ دلسوز گفت : برو ، تو غمِ مرا نخور ، ای یاوه گویی که خود را دانا و حکیم نشان می دهی . اینقدر اظهار فضل و معرفت مکن .
دوباره آن خردمند به او گفت : من دشمنِ تو نیستم . اگر دنبالِ من بیایی . واقعاََ لطف کرده ای . یعنی اینکه فایده و سود این کار نصیبِ خودِ تو می شود و به خود نیکی کرده ای .
آن دلاورِ نادان گفت : من الان خوابم می آید . مرا رها کن و برو به دنبالِ کارِ خودت ، خردمند گفت : این دَمِ آخر بیا و حرف مرا گوش کن . تا در پناهِ شخصی خردمند بخوابی و در کنارِ دوستی صاحبدل بیاسایی .
آن مردِ نادان از تلاش و کوشش آن مرد خردمند دچارِ بَدگمانی شد . پس با حالتی غضب آلود ، بی درنگ روی از آن خردمند برگرداند و گفت : نکند این شخص ، قصدِ کشتن مرا دارد و یا نکند طَمَعی در من بسته و یا اصلاََ گدا و آس و پاس است . یا نکند با دوستان خود شرط بسته است که با این یاوه ها مرا از این همنشین مهربان (خرس) بترساند .
آن نادان به علّتِ پلیدی درون ، حتی یک گمانِ نیک به خاطرش نرسید .
آن مردِ نادان ، همۀ نیک گمانی اش متوجّه خرس بود . او گویا با خرس همجنس بود زیرا این همه ، نسبت به او تمایل نشان می داد ولی از آن عاقلِ فرزانه رُخ برتافت .
آن نادان از روی سگ منشی ، به آن مردِ خردمند اتهام زد . ولی خرس را اهلِ دوستی و عدالت به شمار آورد .
آن مرد که خسته بود گفت کمی بیاسایم. و زیر درخت دراز کشید و خوابش برد.
مگسی به وزوز افتاد و دور سر مرد به پرواز درآمد و روی صورت مرد نشست.
خرس چندبار مگس را از صورت آن مرد دور کرد و مگس باز می آمد. خرس خشمگین شد و از کوه یک سنگ بزرگ آورد و مگس را روی صورت جوان نشانه گرفت و محکم به صورتش کوبید و سر و صورت آن مرد متلاشی شد.
این داستان برای مردم دنیا ضرب المثل شد که؛
مهر ابله، مهر خرس آمد یقین / کین او مهر است و مهر اوست کین
دوستیِ ابله ، بَتر از دشمنی است !
نتیجه حکایت مولوی این است که؛ انسان عاقل؛ با افراد سست عنصر، نادان و ابله هرگز دوست نمی شوند!
شاید که این حکایت، عاقلان را پندی باشد تا در چاهی که ابلهان کنده اند گرفتار نشوند!