4.5 C
Paris
Saturday, April 20, 2024

روایت دردهای من… قسمت سیزدهم،چهاردهم و پانزدهم

alibakhsh-afaridandeh_reza-gouran

روایت دردهای من قسمت سیزدهم

دکتر وحید: این آدم 21 کیلو گرم وزن ازدست داده!

از روزی که مرا به زندان اصلی منتقل کرده بودند و تحت بدترین شکنجه های جسمی و روحی روانی و هتاکی و بی حرمتی و فحاشی  و بی خوابی که قبلا به استحضار رساندم قرار دادند، مریض و ضعیف شده بودم طوری  که در روی سکوی زندان انفرادی در زیرپتو افتاده بودم واز سرما دندونک می زدم و می لرزیدم و نای بلند شدن نداشتم. زندانبانان درب انفرادی را باز می کردند و یقلوی غذا را می گذاشتند و می رفتند و نوبت بعدی بر می گشتند، شاکی بودند چرا ظرف غذا را نشستم واختلال در کارشان بوجود آورده و برایشان مشکل درست کرده ام! تا اینکه یک روز صبح عادل و مجید درب انفرادی را باز کردند عادل گفت: تو را به نزد پزشک می بریم آماده شو، مرا چشم بند زدند و هر دوی آنها کمک کردند و زیر بغلم را گرفتند و بعد از چند دور چرخاندن به اتاقی بردند و روی یک صندلی نشاندند، چشم بند را بازکردند دیدم یک نفر با لباس نظامی سبز رنگی که روپوش پزشکی بر تن داشت با چشمانی سرخ و گشاده  پشت یک میز نشسته و گفت باید معاینه ات کنم! پرسیدم شما دکتر هستید؟ جواب داد بله و از پشت میز و روی صندلی بلند شد وبعد ازچک و معاینه های مختلف چشم، گلو، دما سنج و فشارسنج گفت برو روی اون  ترازو سپس وزن شدم  و به پرونده ای که در روی میز قرار داشت نگاهی انداخت بسیار لاغر ونحیف و رنگ پریده شده بودم با تعجب دو باره مرا وزن کرد، یاداشتی  نوشت و از اتاق بیرون رفت، صدایش می آمد، با عادل و مجید که پشت درب به انتظارنشسته بودند  در رابطه با  وضعیت جسمی من با آنها صحبت می کرد که گفت چه کارش کردید 21 کیلو گرم وزن کم کرده؟ و یکی دو باره تکرار کرد21 کیلو وزن از دست داده.

به نظر می رسید  گزارش می داد که وضعیت سلامتی من کمی نگران کننده است و باید مراقب بیشتری به عمل آید و به اتاق برگشت و در آنجا گفتم دکتر شما تحصیل کرده اید و قسم خورده اید به بیماران رسیدگی کنید به اینها بگو دست از سر ما بر دارند و حدود نیم ساعت از بلاهای که بر سرم آورده بودند تشریح کردم، فقط گوش می کرد از دست حسن محصل و همکارانش شکایت کردم که به زور می خواهند با شکنجه کردن مرا نفوذی و پاسدارمعرفی کنند،  دو ماه در زندان ورودی بودم در آنجا زندانبانان و بخصوص فرمانده مهدی (همان مهدی که افراد معترض را با سلاح تهدید به مرگ کرده بود) و آیدین شمالی و فرزاد غفاری به من حمله فیزیکی کردند “دکتر تقی حداد” جلو گیری کرد و با آنها در افتاد طوری که دکتر دست  مهدی را گرفت واز انفرادی من بیرون کشاند و بینشان درگیری پیش آمد، چون مهدی غضبناک شده و کوتا نمی آمد و دست بر دار نبود می خواست مرا مورد ضرب و شتم قرار بدهد. حالا شماهم دکتر هستید تا اینها بلایی بسرم نیاورده اند اقدامی کنید، خلاصه کلی ازش خواهش و درخواست کردم که به بالایی ها برسونه شکنجه گران بیشتر از این مرا شکنجه نکنند چون گناهی مرتکب نشده ام. مقداری دارو نوشت که زندانبانان صبح، ظهر و عصر همراه غذا برایم می آوردند والبته غذا هم کمی اضافه کردند و چند روز همراه غذا  سوپ آوردند ولی من که اشتها به غذا خوردن نداشتم و یک کاپشن سبز رنگ نظامی بهم دادند ولی کاری دیگر نکرد و یا شاید نتوانست و از عهده اش بر نیامد. بعدا فهمیدم که وی دکتر وحید (جواد احمدی) دکتر بیمارستان اشرف بوده است.

 هر زمان برای بازجوئی احضار می شدم واقعا کلافه و بهم می ریختم، آرزو می کردم همان لحظه زمین دهان بازکند و مرا فرو برد و یا زلزله ای مخرب زندان را روی سرم خراب کند ومرا نیست و نابود سازد و یا تصادف بشود حسن محصل و همکارانش از بین بروند؛ صدها طرح و ایده های مختلف و گوناگون به ذهنم می رسید و در نهایت  در اتاق بازجوئی باز روی صندلی آهنین نشسته بودم  فحش و بد و بیراه گفتن حسن محصل و همکارانش مرا عذاب می دادند وهرکاری می خواستند بر سرم می آوردند، بجایی رسیده بودم که دیگر شکنجه ها از درجه اهمیت افتاده بود و شب نخوابی بدترین شکنجه برایم محسوب می شد یک بار تقریبا بیش از یک شبانه روز نگذاشتند بخوابم و زجرم میدادند. بدنم بسیار ضعیف شده بود و بشدت نیاز به استراحت داشتم، غذا هم  آوردند داخل اتاق بازجویی ولی من که  اشتها نداشتم ، به شرافتم قسم در بازجویها بلایی بر سرم آورده بودند که یک بار سه شبانه روز هیچ غذایی از گلویم پایین نرفت و یک بار دیگر دو شبانه روز نتوانستم غذا بخورم صدای  وز وز گوشهایم به هوا بلند شده بود و احساس می کردم کله ام گنده تر شده و گنگ و گیج شده بودم نه می توانستم بخوابم و نه می توانستم بیدار بمانم؛ تا کسی تجربه نکند متوجه بلاهایی که بر سرم آوردند نخواهد شد، همان روزگار هر بار که از ساعت هشت صبح بازجوئی شروع می شد تا غروب و شب تا  دم صبح  در حال بازجوئی شدن بودم مجید عالمیان همراه علی خلخالی وارد اتاق بازجویی میشدند و مرا از دست حسن محصل نجات میدادند از روی صندلی مرا بلند کردند و با خود بردند  حسن محصل اعتراض کرد و گفت: هنوز باهاش کار دارم ولی آنها هیچ توجهی نکردند. واقعا نمیدانم دلشان بحالم سوخته بود و یا تبانی بین خودشان بود ، اما همانجا در دلم ازشان تشکر میکردم.

فروکش کردن خشم؛غضب حسن محصل و همکارانش:

 مدتی می شد که آتش، گر و شراره وحشیگری و پرخاشگری حسن محصل و افرادش نمی دانم به چه دلیل! کمی فرو کش کرده بود وساعت ده صبح برای خوردن و نوشیدن میان وعده (دهی) استراحت کوتاهی می دادند و فقط حسن محصل در اتاق بازجویی  تنها با من می ماند همانجا به ذهنم رسید انتقام خود و بقیه افراد شکنجه شده را از او بگیرم گاهی اوقات در اتاق های بغلی عربده و فحاشی و توهین و بد و بیراه شکنجه گران و آه و ناله، گریه و التماس شکنجه شدگان به گوش می رسید وجگرم را آتش می زد و مرا از خود بی خود می کرد و آرزوی مرگ را می کردم. مدتی بود با پا در میانی دکتر وحید صاحب اورکت سبز رنگی شده بودم. بعد ازطرح و فکرهای مختلف یک روز تصمیم گرفتم از حسن محصل انتقام بگیرم به همین دلیل بند هایی که در کمر و پایین اورکت قرار داشتند پس از باز کردن گره ها  آنها را بیرون کشیدم و همانند موی سر سه لایه  آنها را به هم بافتم طوری که چند بار با تمام توان با هر دو دست کشیدم و امتحان کردم که ببینم پاره می شود و یا نه ؟ دیدم خیلی مستحکم و قوی است آن را به دور کمر و زیر لباسهای تنم بستم که یک موقع زندانبانان متوجه نشوند.

  در آن روزگار زندانبانان هر از گاهی با تند خویی و حالت تهاجمی و تحقیر کردن من می ریختند درون سلول و آنجا را بازرسی می کرد که تنها یک پتو داده بودند آن را پرت می کردند کف سلول که پر از گرد و خاک  مو و کرک بود و سپس دستور می دادند که هر دو دستم را روی دیوار سلول بگذارم و پاهایم را از هم باز کنم تا بازرسی بدنی شوم و در نهایت می گفتند دهانت را باز کن و زبانت را به بیرون بیار و زیر زبان و داخل دهانم را هم بازرسی می کردند و به این صورت ماموریت و تفتیش به پایان می رساندند مرا با این رفتارشان عذاب می دادند و نمی دونستم به دنبال چی می گردیدند؟! غروب و شب آن روز کلی به گذشته خودم و مادر و خواهر و برادران کوچک و دوست داشتنیم و دوستان فکر کردم و خدا را شکر کردم که در زندگیم کسی را نرنجاندم و یا از طرف من به کسی هیچ گونه آسیبی نرسیده و در همین فکرها زار زار گریستم، تصمیم گرفتم که در زمان «دهی »زمانی که ساعت ده صبح حسن محصل تنهاست و همکارانش برای خوردن  «میان وعده دهی» از اتاق بازجویی خارج می شوند در یک لحظه غافلگیرش کنم و ریسمان را دور گردنش بپیچم و او را خفه کنم، با این تصمیم قاطع خوابیدم، همان شب مادرم به خوابم آمد  دیدم در روستا با یکی از آدم فروشان شورایی روستا درگیر شدم، مادرم یک قرآن دراز و کهنه را روی یک سینی گذاشته وبا چشمان گریان می گوید “روله” به خاطر این قرآن اگر او اذیت می کند تو نکن و گذشت داشته باش و کوتاه بیا در جواب گفتم به این قرآن تا او مشکل درست کند و ادامه بدهد کوتاه بیا نیستم… از خواب پریدم، دیدم دم دمای صبح است.

(اینجا خوب است اشاره ای داشته باشم به اینکه  خانواده ما مسلک اهل حق (یارسان) دارند و همانطور که مسیحی ها انجیل دارند یهودیها تورات، مسلمانان قرآن اهل حق هم کتاب مقدسی به نام” دفتر نوروز” دارند بنابر این اگر کسی از مردم اهل حق بخواهد سوگند یاد کند به پیر و پیغمبرو یا اماکن مقدس خود مثل بابا یادگار؛ شاه ابراهیم؛ حضرت داوود، محل زندگی  و خانه اجدادی رهبرشون آقا سید نصرالدین حیدری پناه می برند و سوگند یاد می کنند نه به قرآن؛ هر چند برای قرآن هم معادل همان کتاب مقدس خود ارزش و اعتبار قائل می باشند والبته امروزه همه چیز قاطی پاتی شده و  همه کس در هر شرایطی راست و دروغ اسم پیر؛ پیغمبر؛ قرآن و امامان را بر زبانشان ساری و جاری است، این نکات را از آن جهت یاد آور شدم کسانی که در باره مذهب اهل حق اطلاعات کافی ندارند کمی متوجه بشوند وبرای آگاهی بیشتر می توانند در گوگل جستجو کنند )

 در همان حالت و در بستر به فکر فرو رفتم که ما هیچ وقت در خانه قرآن نداشتیم حتی چند بار هم نیروهای امنیتی و انتظامی برای دستگیری من به منزل ریختند و آنجا را شخم زد بودند از اینکه عکس خمینی و خامنه ای و یا قرآن مشاهد نکرده بودند متعجب شده بودند و از مادرم  پرسیده بودند چرا شما قرآن و یا عکسی از رهبران در منزل ندارید؟!  مادر ساده هم صادقانه گفته بود ما عکس رهبر خودمان داریم و عکس آقا سید نصرالدین را نشان داده بود و اطلاعاتی ها با خنده پرسیده بودند مگر ایران چند تا رهبر دارد؟! ذهنم درگیر شده بود این خواب چه معنی میدهد؟ تفسیر آن چیست؟ تا به خود آمدم یقلوی صبحانه را از دریچه کوچک وسط درب انفرادی را تحویل گرفته و گفته شد بعد از صبحانه آماده شو که مسئولین باهات کار دارند.  دچار استرس و هیجان و دلشوره شده بودم که  چه اتفاقی خواهد افتاد آیا موفق می شوم و یا نه؟ نگهبانان مرا دستبند و چشم بند زدند و به اتاق بازجوی حسن محصل بردند، بازجوی شروع شد بعد از کلی پرسش و پاسخ و فحش و فضیحت ولی نه به شکل سابق و گذشته؛ وعده مقرر سر رسید همکاران حسن محصل رفتند من و او تنها شدیم.

 در همان لحظه از حسن محصل پرسیدم چرا این همه بلا؛ فحش و فضیحت و توهین بر سرم آوردی و هنوز ادامه دارد؟ حسن محصل در حالی که روی صندلی بی خیال لم داده بود به آرامی به درب اتاق بازجویی اشاره کرد و گفت: اگر من “این کارها” را نکنم “او” (با سرش به در پشت سرش اشاره کرد ـ منظور (بتول رجایی)(1) بود که همیشه و در همه حال و مراحل مختلف بازجوی و شکنجه پشت درب روی یک صندلی نشسته بود و آن لحظه برای دهی رفته بود) همین “بلاها”را بر سر “من” می آورد! در جوابش گفتم این یک توجیه بیش نیست و کلاه گذاشتن سر خود است؛ آخه مرد حسابی می دونید در این مدت چه کارم  که نکردید؟ هر چه خواستید لگد و مشت زدید، فحش و توهین به مادر خواهر ناموس ووو……. کردید چرا؟ که چه بشود ؟ از اول هم می دونستید من گناهی ندارم نه رحم دارید نه مروت؛ شما از شکنجه گران رژیم زیادتر نباشید کمتر نیستید یک روز انتقامم را ازت می گیرم به هر قیمت که باشد. باور کنید ساکت و آرام نشسته بود و گوش می کرد و به فکر فرو رفته بود. خواستم قبل از مرگش بهش فهمانده باشم من نامرد نیستم و هر کاری انجام داده ام شرافتمندانه و رو در رو بوده در هنگامی که صحبت می کردم به آرامی طناب باریک که در کمر بسته بودم را باز کردم و خواستم بلند شوم  یک مرتبه خوابی که شب قبل دیده بودم به یادم آمد با همان وضعیت که مادر رنج کشیده با قطرات اشک روی گونه های آفتاب سوخته اش یکی پس از دیگری می چکید و دستهای پینه بسته و سیاه سوخته اش که قرآن کهنه در سینی نگه داشته بود و مظلومانه جلویم سبز و خواهش و تمناء می کرد که گذشت داشته باشم ایستاده بود؛ نفسم بند آمد و نتوانستم از جایم بلند شوم تا به خودم آمدم همکارانش وارد اتاق شدند.

کار ندارم که خیال خام من بود و یا  توجیه کردن نکرده هایم  و یا هر کوفت و زهر مار دیگری ، منظور این است مرا به نقطه ای کشانده بودند که خواستم روی حسن محصل انتحاری کنم و به عواقب کارخود خوب فکر کرده بودم و می دانستم با مشاهد نعش حسن محصل مرا قطعه قطعه  و زجر کش می کنند ولی با جان و دل پذیرفته بودم و خوب هم همه چیز را هم در مناسبات درونی شان و هم در زندان انفرادی و بازجویها ی تکراری  و عذاب آور و خرد کننده شان درک و دریافت کرده بودم حالا که این خاطرات را می نویسم هر آنچه بر من گذشته جلوی چشمانم ظاهر می شود و رژه می روند  تمام موهای بدنم سیخ کشیده و مور مور شده و می گریم، می گریم به خاطر فریادهای در گلو مانده ، دنیا با خبر نشد آنچه بر من و ما در دخمه اشرف گذشت.

ادعا ها و پرخاشگری ابراهیم ذاکری رئیس اداره  اطلاعات رجوی:

 تقریبا 5 ماه گذشت؛ زندان انفرادی بدون هیچ گونه امکاناتی روح و روان مرا می سائید و می خراشید  و تباه می کرد آرزو می کردم ای کاش کتاب ، روزنامه، رادیو، وسیله ای برای سر گرمی داده بودند ولی خبری ازامکانات در هتل چهار ستاره رجوی نبود. زندان رجوی که خودش بارها دردرون تشکیلات  و روی سن در سالن اجتماعات باقر زاده رو به روی تمام رزمندگان برای  سرکوب ، ترساندن و کنترل افراد از آن نام می برد و زندان را هتل چهار ستاره  می نامید و در بیرون ازتشکیلات و مناسبات درونی سازمان  با قاطعیت تمام داشتن زندان را تکذیب کرده و هنوز هم انکار می کنند و آن را تهمت و افترا دشمن و مشتی افراد مزخرف گوی اضداد مقاومت بریده های خائنین و رژیم آخوندی می خواند…

 نگهبانان  گفتند احضار شدی آماده شود تا تو را ببریم طبق معمول دستبند و چشم بند زدند و یکی سمت چپ و یکی سمت راست و یکی جلو راه افتادیم بعد از گذر از دخمه و دربهای متعدد به اتاقی رسیدیم و مرا روی صندلی گذاشتند و چشم بند و دستبند را باز کردند این اتاق با اتاق شکنجه گاه حسن محصل و همکارانش متفاوت بود در سمت چپ  جلوی درب روی یک صندلی نشسته بودم طول اتاق به 6 متر و عرض آن 4 متر می رسید. یک میز در سمت چپ قرار داشت که حسن محصل پشت میز نشسته بود و سمت چپ او محمود عطائی هم روی صندلی  تکیه به دیوارنشسته بود و ابراهیم ذاکری هم  دست هایش از پشت کمر به هم قفل کرده بود و در سمت راست دیوار طول اتاق را قدم می زد.

توجه:

از خوانندگان محترم و گرامی خواهشمندم خوب و با دقت به گفتگوی بین من و «ابراهیم ذاکری»(2) توجه فرمائید: چون ابراهیم ذاکری رئیس کمیسیون امنیت و ضد تروریسم شورای ملی مقاومت!! بوده؛  از طرف سازمان برای “اتمام حجت” با من؛ همراه «محمود عطائی» گویا «فرمانده ستاد ارتش آزادیبخش» فرستاده شده بود. باید از تنظیم رابطه و گفتار و رفتارشان  دانش و منش ها آموخت و به نسل حاضر و نسل های آینده رساند که ما و مردم ایران با چگونه تشکیلات و سازمانی منحرف و مخرب و مزدور دشمن و بیگانه رو به رو بودیم که خود را اولین و آخرین «آلترناتیو نوین و اپوزیسیون فوق دموکراتیک» معرفی می کند

ابراهیم ذاکری: مرا می شناسی؟ ج – نه قربان بلایی سرم آوردند که اسم خودم راهم فراموش کردم  (در حالی که او را میشناختم). ذاکری: من همون کسی هستم که در بغداد باهات صحبت  کردم و قرار شد  برای سازمان کار کنی! ج – بله یادم آمد سلام  و نیم خیز بر می دارم به احترام مسن بودنش بلند شوم . ذاکری: (با اشاره دست) بنشین در حالی که طول اتاق را قدم می زند و حسن محصل و محمود عطایی ساکت نشسته و فقط نگاه و گوش می کنند؛ یک لحظه ایست می کند دستش را از پشتش باز می کند و مشت می کند و با انگشت شصت به نقطه ی اشاره می کند و می پرسد چند وقت است که «اینجائید»؟! ج – با اون زندان پایین  5 ماه است که در زندان انفرادیم. ذاکری: آنجا حساب نیست! یک مرتبه بر آشفت و گفت هر چه من می پرسم جواب بده! چند مدت “اینجا” هستی؟ زندان چیه اینجا مثل هتل 4 ستاره است تو می گوئی زندان! همین است که اضداد مقاومت و آخوندها و مزدوران اجاره ای رژیم  آخوندی به ما مارک زندان و شکنجه می زنند کو زندان؟!  کو شکنجه؟! یک مشت مزخرف  ومهمل به هم می بافند و خیلی از آدمهای ساده دل هم باور می کنند! چرا آن کارها را کردی ؟! چرا مشکل درست کردی؟! چرا با ما صاف و صادق نیستی؟! ج –  نمی خواهم در هتل 4 ستاره  شما باشم باید چه کار کنم؟ ذاکری: تو یک چیز را به سازمان نگفتی! ج – چی را نگفتم ؟! ذاکری فکر کنم تو نفوذی هستی؟! ج – شما که خوب می دانید من مخالف رژیم هستم. ذاکری: پس چرا اون پایین را بهم ریختی؟!ج – من بهم نریختم و هر آنچه را گفتم واقعیت بود ولی شما و مسئولین دیگر قبول ندارید و این مشکل شماست. ذاکری: تو در اونجا گفتی و نوشتی سازمان انحصار طلب است! ج – بله من گفتم و شروع کردم به فاکت آوردن که نگذاشت ادامه بدهم.

ذاکری: عصبی و غضبناک شد یک مرتبه از روی میز جلوی دست محمود عطایی و حسن محصل یک روزنامه را آورد و روی ران هایم که روی صندلی نشسته بودم کوبید و گفت بفرما بخوان! به آرامی روزنامه ی دولا شده را باز کردم دیدم نشریه مجاهد شماره 380 است با تیتر بزرگ نوشته شده بود (اگر اشتباه نکنم) «کارت های سوخته وزارت اطلاعات» و یا«شکست یک توطئه»  یک مرتبه دیدم عکس و مشخصات بچه های که در ورودی و سپس در زندان ورودی با هم بودیم منتشرکرده اند، آه ام بلند شد و گفتم اینها که بچه های ورودی هستند، پس عکس من کو؟! چرا اینجوری کردید؟ ذاکری: داد زد تو نمی فهمی! تو حالیت نیست! که با چه کسانی سر و کار داریم احمق تو فکر کردی اینجا دهات شماست و یک مشت آدم فقیر وعمله که نان شب ندارند بخورند هستند! اینجا جنگ است! جنگ با رژیم ضد بشری! که 120 هزار شهید از ما گرفته؛ ببینم؛ توعدالتیان را می شناسی؟! تا حالا  اسم عدالتیان به گوشت  خورده؟ ج –  در ایران و در شبکه یک مصاحبه اش را دیده وگوش کرده بودم و در ورودی که آن را “دروازه بهشت” می نامیدند هم چند بار رشید اسم عدالتیان را آورده بود ولی گفتم نه.  ابراهیم ذاکری:عدالتیان مشهدی خونریز خائن نفوذی رژیم جنایت کار آخوندی بود.  رژیم سه تا از خانواده اش دو برادر و یک خواهرش  را اعدام کرده بودند؛ ازسازمان انتقام گرفت! او مزدور؛ نفوذی رژیم بود و خودش را در بین رزمندگان سازمان جا انداخت؛ خودش را مجاهد نشان داد بین بچه های سازمان بود انقلاب ایدئولوژیک مریمی هم کرد؛ مجاهد خیلی خوبی هم بود، گفتیم از خانواده شهداست و هیچ وقت بهش مشکوک نشدیم، سازمان بهش اعتماد کرد همراه تعدادی از بچه های سازمان به عملیات رفت؛ گویا در خوزستان بود خودش را عقب کشیده و از پشت سر سه تا از بچه را زد؛ خودش را به رژیم فروخت و بارها از تلویزیون رژیم مصاحبه کرده و گفته من انتقام برادران و خواهرم را از سازمان مجاهدین گرفته ام.

واکنش من: شما درست می گید او جنایت کرده خیانت کرده شکی در آن نیست ولی این دلیل نمی شود نظر شما  نسبت به همه افراد شبیه او باشد و همه را به  یک چشم  نگاه کنید همین زندانی کردن شکنجه کردن و بد و بیراه گفتن، فحش ناموسی به خواهر و مادر به من و همه  باعث  فاصله گرفتن دور شدن افراد از شما می شود چرا این همه بلا و مصیبت در این مدت به من روا داشتید؟ ذاکری: شکنجه! ؟فحش!؟ نه امکان ندارد! گفتم چرا به طرف حسن محصل دست دراز کردم چرا از این آقا نمی پرسید! چرا اینقدر مرا شکنجه کرده چرا اینقدر مرا مورد ضرب و شتم و رکیک ترین توهین ها و فحاشی ها قرار دادید؟! چرا این اقدامات وحشتناک را انجام می دهید؟! حسن محصل: من؛ من کاری نکردم من توهین نکردم! من از “برگ گل” نازکتر به توچیزی نگفتم!  ابراهیم ذاکری : در حالی که به حسن محصل نگاه می کرد با هم گفتند این دروغ است، ما تو را چه کار کردیم؟! ذاکری: این چه مزخرف هایی است که به هم می بافی مگر سازمان رژیم آخوندی است چرا چرند می گی؟! چرا دنبال پاک کردن صورت مسئله هستی؟! ج – من دنبال حقیقتم، چرند نمی گم واقعیت ها را می گم بلایی مونده بر سر من بدبخت نیارید و اشکهایم جاری شد. ابراهیم ذاکری: تن صدایش را تغییر داد و به آرامی گفت: ببین سازمان مادر ماست و ما باید این مادر با کم و کاستی هایش را قبول کنیم و بپذیریم! سازمان مرا فرستاده و به تو یک شانس داده! بیا و ملبس به لباس شرف و افتخار شو و برو رژیم را به ستوه بیار! قال قضیه را بکن!این آخرین شانست است خودت می دونید ! ج – من کار ندارم می خواهم دنبال زندگیم بروم این مدت در انفرادی فکر کردم این لباس شما برازنده من نیست که هیچی بلکه ننگ است و برای شما افتخارآفرین مبارک شماها باشه.یک مرتبه هر سه غیرتی شدند و داد زدند و رگهای گردنشان به بیرون جهید موضع گرفتند چی دارید می گی؟ چرا چرند می گی!

ابراهیم ذاکری:  برآشفت و با پرخاشگری داد زد تو چی می گی حالیت نیست احمق بدبخت وقت همه مسئولین را گرفته ای ما داریم با رژیم جنایتکار آخوندی مبارزه می کنیم! ج- در حالی که اشکهایم جاری بود  و قلبم ازدرد و ناراحتی داشت از قفسه سینه ام به بیرون می پرید گفتم من کار به این کارها ندارم چرا باید خواهر و مادر من  در مدت این 5 ماه  مورد بدترین فحاشی های ناموسی  قرار بگیرند؟ در رژیم زندانی و شکنجه  شدم ولی هیچکدام از پاسداران یک هزارم شما  بی رحم نبودند و  فحش ناموسی بهم ندادند در سازمان شما بد و بیراه ناموسی به مادر و خواهر تا دلت بخواهد مثل نقل و نبات گفتید و نثارم کردید  مورد ضرب و شتم  توهین تحقیر قرار دادید چرا؟ مگر من چکار کردم چی گفته ام؟ اینجا هر چه خواستید کردید چرا به چه دلیل؟ فرضا من گناه کار من خطا کار چه رابطی به مادر و خواهر بدبخت  من دارد؟حسن محصل خون خونش را می خورد و گفت من که هیچ چیزی به تو نگفتم پاسدارها به خواهر مادرت تجاوز کردند، سپس به طرف ابراهیم ذاکری رو می چرخاند و بدون هیچ شرم و حیایی با کینه و نفرت تمام و برای تحقیر هر چه بیشتر من متوسل به مارک زدن می شد و می گفت: یک بطری نوشابه کردند توی کونش حالا برای ما زرنگ شده و گردن کلفتی می کنه؟! ج – هرگز پاسدارها این چیزی که تو بیان می کنید انجام ندادند و تهمت نزن؛ کی چنین حرفی زده؟ حسن محصل خودت؛ مگر تو نگفتید شکنجه گر آخوندها یک بطری نوشابه کردند توی کونت؟! ج – من هرگز این حرف را نزدم و تو همین حالا در حضور اینها باز داری توهین می کنی و تحقیر می کنی؛ هر چه دلت خواست گفتید وکردید بعد همه چیز را تکذیب می کنید، خیلی انسان دروغگوی بد ذاتی هستی تو هر روز بچه های مردم را شکنجه می کنی معلوم نیست چه بدبخت شکنجه شده ای به تو  این حرف را گفته و حالا قاطی کردید وحالا گردن من می گذارید.

 ابراهیم زاکری: داد می زند بس کنید چرا با برادر مسئول اینطوری حرف می زنی؟!سرخ شده و عرق کرده تند تند طول اتاق را قدم می زند و یک مرتبه می گوید گوش کن نادان ما اشرفی اصفهانی را به هوا بردیم در حالی که دستش را مشت کرده و از آرنج خم و با انگشت شصت رو به هوا با تمام  قدرت یک پا به زمین می کوبید ویک صدای ناهنجار “زرپ”  شیشکی با دهانش به بیرون درمی کند و دوباره، رجایی و باهنر را به هوا بردیم  “زرپ” و شیشکی بست طوری که ترشحات آب دهانش به  سر و صورت من بدبخت می پاشد، حزب جمهوری با 119 نفر را به هوا بردیم و مجددا پا را بر زمین می کوبید وبا تمام قواه “زرپ”، شیشکی پشت شیشکی می زند؛ اگر گوش نکنی تو را هم به هوا می بریم “زرپ” و شیشکی در می کرد؛ آنچنان تند تند راه می رفت وعرق کرده وهمزمان  پا به کف اتاق می کوبید و شیشکی پشت سر شیشکی در می کرد که من مات؛ مبهوت؛ گیج شده بودم . اصلا در ذهنم نمی گنجید که یک پیر مرد اینکارها را بکند تا چه برسد به کسی که ادعای مبارزه با خمینی را دارد و یکی از مسئولین بالای سازمان و شورای به اصطلاح ملی مقاومت است.

  ذاکری: چرا لباس مجاهدی شرف و افتخار را با آن وضعیت پرت کردی؟! چرا مثل آدمهای بی سر و پا تنظیم کردی؟! تا کی می خواهی در اینجا با اشاره دست و انگشت بمانی، بخوری و بخوابی؟!یک نگفته داری به ما بگو؟ هر آنچه می دانی به ما بگو؟ ما که رژیم  ضد بشر خمینی نیستیم نه خودت را اذیت کن نه ما را؟! ج – هر آنچه بوده صادقانه و شرافتمندانه گفتم. زمانی که او این حرف ها را می زد آنقدرعصبی و با پرخاشگری تمام بود  بطوری که احساس می کردم حسن محصل در مقابل او بهتر است و فکر این بودم طوری به او برسانم بهم کمک کند و مرا از دستش نجات بدهد، در واقع یاد جمله ای افتادم که مردم می گویند در “جهنم” “مارهایی” است که انسانها به اژدها” پناه می برد و این جمله در مورد ابراهیم ذاکری و حسن محصل مشابهت و صادق بود و من آن را تجربه کردم (کسانی که با او برخورد داشته اند اینرا بخوبی بیاد دارند). ذاکری:با افراط تمام صحبت میکرد و درنهایت گفت: اگر خواستی یک هفته مهلت داری نامه برایم بنویس، به حسن محصل اشاره می کند و گفت آمادگی داشته باش هر زمان خواست خودکار و کاغذ در اختیارش بگذارید! آنچنان این پیرمرد خودش را به بالا و پایین پرت کرده بود و پا به زمین کوبیده بود که نفس نفس می زد. ادامه داد و گفت: من با تمام توان و با حداکثر تهاجم ایدئولوژیکی و انقلابی با توی کله شق “ناشاخول” صحبت کردم و تو گوش نکردی! هر چه می دونی بگو و با سازمان صفر صفر بشو و مبارزه را انتخاب کن و در صفوف ارتش آزادیبخش قرار بگیر و با آخوندهای بجنگ.ج – سکوت من

محمود عطایی که تا آن لحظه دست به سینه روی صندلی نشسته بود ویک بار در مقابل واقعیت و حقی که من گفتم رگ گردن اش باد کرده بود  و موضع گرفته بود به کمک ذاکری که نفس نفس می زد شتافت و با خنده مشمئز کننده ای گفت نگران نباش آزادت می کنیم!  حالا کجا می خواهی بروی بگو تا هواپیما برات بیارم! جملگی خندیدند. ج – من گروگان شما هستم و تا حالا هم خواهشی نکردم. آزادم کنید شما مرا گرفتار مخمصه بزرگی کرده اید که معلوم نیست  سر از کجا در آورد.

حسن محصل: پاسدارها بر سر خودت و خانواده ات بلا آوردند حالا برای ما گردن کلفتی می کنی.ج- ای کاش همون بلاهایی که تو از آنها نام بردی وهیچگونه واقعیتی ندارد پاسدارها  بر سرم می آوردند ولی گیر شما نمی افتادم. ابراهیم ذاکری: بس کنید برو برای خودت “بخواب” ببریدش! در جا درب اتاق باز شد و زندانبانان نریمان عزتی ، مجید عالمیان و مختار جنت داخل آمدند دستبند و چشم بند زدند و به سلول انفرادی بر گرداندند.

هولناکترین  فحاشی ها و رکیکترین توهین ها  و تحقیرها که در کمتر ذهنی می کنجد در طی بازجویها و شکنجه های متعدد  بر من اسیر روا داشتند؛ با عزمی راسخ ایستادگی کردم ، این شانس که ابراهیم ذاکری دم از آن می زد مثل آب رفته ای بود که دیگر به جوی بر نمی گشت، این تب تندی بود که زود عرقش در آمد ومانند توفان های گذرای تابستانی بی نتیجه پایان گرفت. زجر و رنج کشیدم بدون گناه هر آنچه خواستند بر سرم آوردند و به این نتیجه رسیدم اکثر جانواران گوشت خوارند اما اسم گرگ بد در رفته است؛ چه لاجوردی ،چه گیلانی، چه حاج داوود؛ چه ابراهیم زاکری؛ چه حسن محصل؛ چه نادر رفیعی نژاد، همه آنها یک ایدئولوژی دارند  هم مسلک و یک مرام دارند مخرج مشترکشان یکی است آنها اعتقادی به ارزش انسانها ندارند فقط خودشان را از دیگران برتر می بینند و به خود حق میدهند که هر چه میخواهند بکنند وبین خودشان هم جنگ زرگری دارند، دنبال قدرتند دنبال مقامند نه حقوق بشر و نه عدالت ونه چیز دیگری بقیه همه بهانه است؛ کشک است، ووو…………….

مرغان بسـاتیـن را منقـار بریدند
اوراق ریاحیـن را طومـار دریدند
گاوان شكمخـواره به گلزار چریدند
گرگان ز پی یوسف بسیـار دویدند
تا عاقبت او را سـوی بازار كشیدند
یاران بفروختندش و اغیـار خریدند

آوخ ز فروشنـده، دریغـا ز خـریدار

(ادیب الممالک فراهانی)

پانویس:

(1) بتول رجایی عضو شواری رهبری سازمان مجاهدین که چند سال پیش در اشرف  گفته شد به علت بیماری فوت کرد؛  در آن زمان احساس کردم خود سران سازمان او را سر به نیست کردند تا یک موقع دستشان رو نشود و یاد سعید امامی آدمکش و شکنجه گر رژیم افتادم؛ همیشه به این فکر می اندیشم چرا هم بتول رجایی و هم نادر رفیعی نژاد دچار مشکل قلب و بیماری صعب العلاجی شدند که درمان نداشته و همه دست اندر کاران شکنجه  ارتجاع غالب و مغلوب مشابه هم و یک سرنوشت دچار شده اند؟! امیدوارم حسن حسن زاده محصل افسر شهربانی شاه و مجاهد دو آتشه مسعود و زاده مریم که بین زندانیان و شکنجه شدگان سازمان  به شکنجه گری قهارو قسی القلب معروف است یک روز او هم دچار مشکل قلب و یا بیماری خطرناکی که درمان نداشته باشد نشود و در یک دادگاه بی طرف محاکمه عادلانه شود تا خیلی از مسائل زندان و شکنجه گاه رجوی برای مردم روشن و بر ملا شود.

(2) ابراهیم ذاکری هم نهایتا بیماری سختی گرفت و در پاریس جان سپرد. دوست ندارم پشت سر مرده حرف بزنم اما تندخویی و قساوت او زبان زد بود در هنگام حمله ائتلاف بین المللی به رهبری آمریکا و بریتانیا در20 مارس 2003 به عراق درارتفاعات و تپه ماهورهای پشت شهر جلولا مدتها بود گرسنه و تشنه و بدون کمترین امکاناتی در سنگر شب را به روز می رساندیم ودر زیر دهشتناکترین و مخربترین بمباران تاریخ قرارگرفته بودیم، رهبرعقیدتی و رئیس جمهور بوته زارهای دشت اشرف گریختند و حتی به ما گوهران بی بدیل هم نگفتند، درآن برهه خبر فوت او توسط مسئولین ابلاغ گردید تا شاید کمی افراد خسته و به جان آمده را با مظلوم نمائی آرام کنند، یاد حرکات، رفتار و گفتارهایش افتادم ودلم برایش سوخت که نرسیده به قدرت از دنیا رفت.

یک شنبه 19 مرداد 1393 – 10 اوت 2014

علی بخش آفریدنده( رضا گوران)

منبع:پژواک ایران

روایت دردهای من……. قسمت چهاردهم

از جلسات و صحنه های  مبتذل و مضحک از رگبار شیشکی و زرپ؛ زرپ  بستن های جانانه  دست پرورده‌های آقای رجوی انقلاب کرده مهرتابان جان سالم ولی جسمی پرازدرد و رنج بدر بردم، تا آن روزگار هرگز به آن  طرز رفتار؛ گفتار؛ برخورد و شیوه دراجتماع و جامعه ملا زده  با کسی حتی برادران!!  اراذل و اوباش و بسیجی برخورده نکرده و ندیده بودم  … در این راه ناخواسته و طاقت فرسا دردی جانکاه در وجودم احساس میکردم و کاملا گیج شده بودم، این گرفتاری و مخمصه نا بجا و ناحق مرا از همه چیز و همه کس نا امید کرده بود و مرتبا بذهنم میزد دنبال راهی برای خودکشی و رهائی خود باشم.

   هنوز گیج و سردرگم تنظیم رابطه مبتذل ابراهیم ذاکری و محمود عطائی بودم که خود را به هوا پرتاب می کرد شیشکی می بست و پا به زمین می کوفت و مرا به مرگ تهدید می کرد. نگهبانان زندان صبح زود صبحانه را بهم دادند و گفتند احضار شدی بعد از صبحانه طبق معمول نگهبانان چشم بند زدند و مرا به اتاق بازجویی حسن محصل هدایت و روی صندلی فلزی قرار دادند این بار نریمان عزتی و مختار جنت و مهدی کوتوله همکاران حسن محصل هم حضور داشتند.

حسن محصل بازجوی را شروع کرد و گفت: مدت زیادی گذشته من و مسئولین منتظر نامه تو بودیم  یک هفته دو هفته سه هفته ولی خبری از نامه نشد مگر برادر مسئول نگفت یک هفته وقت داری نامه بنویسی چرا ننوشتی؟ چه اشکال داشت دو خط فقط دو خط می نوشتی! ج – من نامه ای ندارم بنویسم شما مرا گرفتار کردید و انتظار دارید نامه هم بنویسم ؟ محصل: یک سوال دارم تو ما را آدم حساب می کنی؟ اصلا می فهمی اون پایین ها روی زمین  آدمهای بدبختی مثل ما مجاهدین هستند و دارند مبارزه می کنند می شه نگاهی به زمین هم بندازی؟! ج –  من در سلول انفرادی دارم دیوانه می شم و قاطی کردم منظور شما را نمی فهمم واضح حرف بزن. محصل: آخه مادر قحبه دیوث بی شرف چرا پیش مسئولین آبروی مرا بردی و اون روز هر چه خواستی گفتی و بر زبان کثیفت جاری کردی چرا توهین کردی؟؟! ج – من توهین نکردم فقط آن آقا سوال پرسید من هم جواب دادم؛ همین حالا خودت داری باز توهین می کنی و پیش همان آقایان همه چیز راتکذیب و انکار کردید شما چرا اینجوری هستید؟! محصل: احمق بدبخت خیره سر من ترسی از کسی ندارم و دارم ماموریتم را به نحو احسن انجام می دهم ج – من شرافتمندانه حرفم را می زنم و زیر حرفم هم نمی زنم ولی تو چی همکارانت چی چرا هر کاری دوست دارید سر آدمها می آرید بعد تکذیب می کنید؟؟! محصل: ببین احمق کله شق گراز سازمان تو را به من سپرده هر کاری دلم بخواد سرت می آرم و من مشخص می کنم چی بگم و یا نگم به کسی مربوط نیست! ج – خیلی خوب تا حالا هر کاری خواستید سرم آوردید ولی یک روز باید جوابگوی تمام اعمالت باشید و من همه چیز را به برادر مسعود گزارش می کنم و می گم. محصل: رو به همکاران شکنجه گرش می کند می خندد و مرا به باد تمسخرمی گیرد سپس می گوید خوب گوش کن نادان بدبخت ما می توانیم همین حالا تو را بکشیم (مدرک و گواهی پزشکی دولت عراق با مهر و امضاء حاضر و آماده داریم) آن را روی پرونده و نعش بی خاصیتت بگذاریم و بگوئیم ایست قلبی کرده ؛ آب از آب هم تکان نمی خورد تو کجای کاری پس هر چه می گویم موبه مو و جزء به جزء جواب بده شیر فهم شد؟

 حسن محصل به برگه ها و نوشته های که جلوی دستش پهن کرده بود نگاهی انداخت در آنجا دیدم که یکی دو خط و یا جمله ی را در مستطیل های کوتاه و بلندی که بستگی به نوشته ها داخل آن داشت با خودکارخط کشی؛ علامتگذاری و نوشته بود از روی  همان نوشته ها  استنطاق را شروع کرد: در آنجا یعنی روستاتون با نیروهای رژیم درگیر شدی، دو باره  از اول  تا به آخر توضیح بده:! ج – من که تا حالا چندین بار به این پرسشها جواب دادم؛ خسته شدم مگر روز اول نگفتید 2 سال زندان سازمان و 8 سال زندان ابوغریب پس بگذارید 2 سال زندان تمام شود و تحویل ابوغریب بدهید لطفا از این بیشتر مرا عذاب ندهید؟! محصل:با پرخاشگری و عصبانیت تمام اون سر جای خودش است شک نکن  ولی آخه وقتی تو درگیری را با اون افسر حیدری توضیح دادی احساس می کنم رامبو بازی در آوردی و من حال هر کسی که  ادای رامبو را در بیارد  می گیرم ج – رامبو شما هستید نه من هر کاری خواستید سرم آوردید و همه چیز را تکذیب کردید حالا هم دوباره فرستادنت بخاطر ننوشتن نامه مرا شکنجه کنید. محصل: داد می زند فرعی نرو! درگیری را توضیح بده ج- شما که همه چیز را چند نفره نوشتید و ضبط هم کردید نیازی به توضیح نیست. محصل:  برافروخته می شود و داد می زند، کف و آب دهانش توی صورتم می پاشد، مادر قحبه … کش دیوث تو نمی تونی چیزی را برای من مشخص کنی زود باش توضیح بده همانجا بوده تو را مجبور کردند به استخدام  دستگاه وزارت اطلاعات در آیی. ج – من به استخدام کسی در نیامدم این دستگاه شما بود که مرا به اینجا کشاند. محصل: خوب ثابت کن توضیح بده تا تمام بشه بریم دنبال کارمون. ج- در آنجا دو باره تعقیب و گریزی که با لباس شخصی ها و نیروهای رژیم پیش آمده بود و از یک طویله به طویله بعدی گریخته بودم و در نهایت دستگیر و مرا به زندان برده بودند و بازجویی و دادگاهی کردند و در آنجا استخوان دستم شکست که در قسمت های گذشته بیان کردم را مفصلا برایشان توضیح دادم.

 محصل : برافروخته، عرق کرده بود با نهایت خشونت و پرخاشگری داد زد مردیکه قرمساق دیوث بی ناموس چرا با همکارهای من درگیری پیش آوردی؟! چرا همکاران مرا ناراحت کردی فکر کردی می تونی از دست ما در بروی؟! گیج و متحیرمانده بودم و متوجه نمی شدم که چی داره بیان می کند!!! ج – منظور شما چیه من نمی فهمم؛ با نیروهای رژیم مشکل داشتم نه با همکاران شما؟!. محصل: می فهمیدی رامبو بازی در بیاری می فهمیدی اون پایین را بهم بریزی می فهمیدی بنویسی سازمان انحصار طلب است ولی حالا که به اینجا می رسی نمی فهمی مادر جنده!  آره! “همونها” را می گم! «آنها همکاران من هستند»! یک مرتبه به من حمله کرد مختار جنت و نریمان و مهدی که تا آن لحظه ساکت نشسته بودند به جانم افتادند و هر چهار نفر مرا زیر لگد و مشت قرار دادند طوری که در اثر ضربات لگد از روی صندلی به کف اتاق پرت و افتادم، از دماغم خون جاری و تنها شعار می دام مرگ بر خمینی؛ مرگ بر رجوی و یک مرتبه متوجه شدم حسن محصل هم در حالی که آب و  کف از دهانش می ریخت شعار مرگ بر رجوی سر داده!  من چند بار شعار دادم او دو برابر شعار مرگ بر رجوی سرداد، آش ولاش بی حال افتاده بودم کف اتاق و نای بلند شدن را نداشتم به شرافت انسانیت قسم چنان بلند داد می زد و شعار مرگ بر رجوی  می داد و به رجوی فحاشی می کرد  که فکر می کردم یک فالانژ دو آتشه حزب الهی رژیم است.

  گیج و قاطی کرده بودم و نمی توانستم هیچ چیزی را از هم تفکیک و تشخیص بدهم که آیا با نیروهای انقلابی و مبارز مجاهدین  مخالف رژیم طرف هستم و یا با نیروهای اطلاعاتی رژیم آخوندی؟! باید می بودید و می دیدید و می شنیدید واقعا اگر شما بودید چه کار می کردید آیا می توانستید تشخیص بدهید با کی طرف هستید؟؟. مجید عالمیان با جعبه کمک های اولیه با پنبه سوراخهای دماغم را مسدود کرد جلوی خون ریزی را گرفت اشک و خون و آب دماغ و دهان در هم آمیخته بودند و یک معجون عجیبی شده بود و روی لباسهای پاره پوره تنم و کف اتاق بازجویی ریخته بود مرا به سلول انفرادی بر گرداند ؛ سر و صورتم  باد و  ورم کرده بود و چشمانم کوچک شده بود تمام بدنم بخصوص کلیه هایم از ضرباتی که خورده بود درد شدید می کرد مدتی در عذاب بودم در این ضرب و شتم و بزن و بکوب وتوهین و فحاشی  و شعار بر علیه  مسعود رجوی دچار “رعب وشوکه” و تناقض شدیدی شده بودم سر کلاف را گم کرده بودم گنگ و سرگشته مانده بودم  و هر چه فکر وتلاش می کردم این پازل  به هم ریخته را چفت و جور کنم با هم جور در نمی آمد با کی طرف هستم  چرا اینجوری است؟؟ بلاتکلیف و سر درگم در سلول انفرادی دور خودم می چرخیدم؟!

آیا سلولهای انفرادی اشرف هتل 4 ستاره رجوی بود یا جهنمی واقعی؟!

فکر کنم گرمای تابستان 1377 وحشتناکترین تابستان عمرمن در زندان انفرادی اشرف محسوب می شود چرا که تجربه آن دوران تلخ  و بسیار دهشتناک را با تمام وجود خود حس و لمس کردم؛ اتاق انفرادی یک کولرگازی “دایکن” در سطح بالا چسبیده به سقف اتاق؛ کنار پنجره درون دیوار بتنی قرار داده بودند که تابستانها داغ و زمستانها سرد می کرد، نمیدانم خراب بودند یا اینطور تنظیم اش کرده بودند، سقف آن نیزبا شیروانی کرکره ای  فلزی پوشاند شده بود که تمام گرمای خورشید را به داخل می کشید و احساس می کردم دارم می پزم و هر لحظه به مرگ نزدیک می شدم چه در فصل زمستان و چه در تابستان  بارها و بارها  به نگهبانان و بازجویان گفتم کولراتاق کار نمی کند ویا سرد است و یا گرم ولی هیچ توجهی نشان ندادند به مرور از شدت گرما ودم کردن سلول؛ شبانه روز عرق می کردم ، آب خنک و یخ هم نمی دادند و باید از همان آب شیر توالت برای نوشیدن استفاده می کردم و آن هم تقریبا داغ بود و هر بار به نگهبانان رجوع می کردم می گفتند شیر را باز بگذار تا آب خنک شود هرچه شیر آب را باز می گذاشتم هیچ فایده ای نداشت؛ به میزان قابل توجهی لاغر و ضعیف شده بودم  و از طوق سرم تا نوک پاهایم عرق خارج و به دور کف پاهایم می ریخت ؛ هر زمان پاهایم از روی موکت جابجا می کردم نقش دور پاهایم با عرق بدنم موکت کهنه و فرسوده را خیس می کرد وبه نقطه ای رسیدم که یک روز وسط  ظهر از شدت گرما و کمبود آب بدن در کف اتاق بی حال افتادم بین بیداری و خواب بودم دیگر متوجه چیزی نشدم ،چشمانم راکه باز کردم متوجه شدم سرم به دستم وصل است و در یک اتاق بسیار خنک و تقریبا قرمز رنگ  دراز کشیده ام  طبق گفته مجید عالمیان سه روز خوابیده بودم، و از نظر پزشکی سه روز به علت گرما زدگی  نیمه بیهوش شده بودم مدتها سر درد داشتم و گیج بودم و صدای وز وز گوشهایم از حد معمول زیادتر شده بود و به همین خاطر در عذابی توصیف ناپذیر غوطه ور شده بودم.

آیا دخمه قرارگاه اشرف کانون ومحلی برای مبارزه بود یا محیطی امن وسر بسته برای  به بند کشیدن مبارزین  در زندانهای انفرادی گوناگون؟؟!!

ساختمان جدیدی که مرا در یکی از اتاق هایش بازداشت کرده بودند گویا قدیمی بود ارتفاع دیوارها به 4 متر می رسید اتاق 3 در 4 متر طول و عرض داشت کولر گازی خوب کار می کرد دیوارها ی آن با رنگ قرمز کم رنگ متمایل به صورتی نقاشی کرده بودند و سقف آن نیز بتن بود؛ یک راهرو داشت که دو سوی آنرا اتاق های انفرادی احاطه کرده بود درهنگام صبحانه ؛ نهار و یا شام از صدای باز و بسته شدن دریچه ها ی تعبیه شده در وسط دربها و گفتگوی بین زندانبانان با زندانیان که گهگاهی به گوش می رسید متوجه شدم افراد دیگری در آنجا بازداشت هستند. یک هفته مرا در همان اتاق نگه داشتند وکمی بهبود نسبی پیدا کرده بودم،  سپس یک روز زندانبانان مرا از آنجا به زندان انفرادی دیگری منتقل کردند که آن سلول تماما شبیه انفرادی قبلی بود که چند ماه در آن بازداشت بودم فقط کولر گازی آن در نیم متری کف اتاق در دیوار قرار داشت و شب و روز جلوی آن دراز می کشیدم و مستقیما باد آن به من می خورد؛ یک کلمن آب و یخ هم برایم مهیا کرده بودند هر زمان نیاز بود نگهبانان دو باره آن را پر از یخ می کردند؛  بعد از یکی دو روزکنجکاو شدم و نگاهی به دور و بر کولر انداختم یک مرتبه چشمم به نوشته ی کنار کولرافتاد و اسم کمال را دیدم متوجه شدم زندان انفرادی است که کمال دوستم در آن بازداشت بوده و چند وقت پیش در زمان سمپاشی که برای اولین بار اجازه دادند به هوا خوری برویم و درآن روز یک باره  با صدای بلند با هم صحبت کرده بودیم. دو و یا سه هفته ی در آنجا بازداشت بودم و در آن روزگار چند روز سر و صدای کار کردن با بیل و کلنگ و پتک به گوش می رسید؛ مرا به سلول انفرادی خودم برگرداندند  دیدم درنیم متری دیوار نرسیده به کف اتاق دیوار را شکافته و کولرگازی دیگری کار گذاشتند و محل کولر قبلی را با بلوک و بتن مسدود کرده بودند از آن به بعد جلوی کولر خنک دراز می کشیدم؛  بعد از اینکه مسئولین و دست اندر کاران مجاهدین با اعمال غیر انسانی و غیر اخلاقی شان مرا تا لب مرگ و گور بردند با آن تجربه تلخ و بسیار وحشتناک حالا هم صاحب یک کلمن آب خنک شده و هم کمی از دست گرما نجات پیدا کرده بودم.

مورچه های بی گناهی که به خاطر من به قتل رسیدند:

ماه ها یکی پس از دیگری سپری می شد و می گذشت و من همچنان در انفرادی یا قدم می زدم و یا روی سکو دراز کش بی حال افتاده بودم ؛ گذشت زمان مرا وا داشته بود که با خود صحبت کنم و گاهی اوقات چنان صحبت می کردم و می خندیدم که زندانبانان متوجه وضعیت آشفته من شده بودند یک روز در کف اتاق داخل گرد و خاکها دراز کشیده بودم متوجه شدم یک ستون موچه ریز و قهوه ای رنگ در رفت و آمد هستند رد آنها را گرفتم دیدم ازگوشه زیر پنجره و از روی دیوار هوا خوری وارد اتاق می شوند و آن یک سرگرمی  بی نظیر برایم محسوب می شد و قلبا خوشحال شدم که دوست پیدا کردم از آن روز به بعد کمی نان و یا غذا ذخیره می کردم و برای آنها روی موکت  کف اتاق می ریختم گاهی بعضی از موچه ها به قدری نون بر می داشتند که نمی توانستند از روی دیوار خود را به سوراخ زیر پنجره برسونند و من آنها را همراه بارشان بلند می کردم و تا آنجایی که راه داشت به پنجره نزدیکشان می کردم تا راحت تر به مقصد خود برسند، گاهی پیش می آمد که بخاطرجثه ریزشان بین انگشتانم له می شدند ناراحت می شدم و گاهی اشکهایم روی صورت گر گرفته ام جاری می شد  بعد از مدتی زندانبانان که همیشه بی سر و صدا وارد هواخوری می شدند و سپس از عدسی ذره بین کوچکی که روی درب سلول تعبیه شده بود مرا تحت نظر داشتند و نگاه می کردند متوجه دوستان جدید من شده بودند یک روزحس کردم بوی نفت به مشام می رسید؛ هر چه فکر کردم بوی نفت از کجاست چیز خاصی به ذهنم نرسید چند روز گذشت و دیدم خبری از مورچه ها نیست متوجه شدم با ریختن نفت روی دیوارها و لانه مورچه ها آنها را بی رحمانه به قتل رساندند؛ زار زار برای آنها که به خاطر من کشته و نابود شده بودند گریستم؛  حدس زدم و قلبم گواهی داد که کار؛ کار مختار جنت و یا نریمان عزتی بوده چرا که آن دو تهی از انسان و دور از انسانیت بودند و هیچ رحم و مروتی نداشتند.

 به مرور زمان از تنهایی و بدون هیچگونه امکانات ورزشی؛ سرگرمی؛ کتاب؛ تلویزیون؛ روزنامه و غیره در عذاب بودم و دچار نوعی بیماری روحی روانی شده بودم  پیش خود فکر می کردم در زندان رژیم می افتادم  خیلی بهتر بود چون بعد از مدتی به زندان اصلی بین زندانیان زیادی می فرستادند و در حد امکان امکانات ورزشی و سرگرمی وجود داشت و صد رحمت به زندانهای رژیم که در واقع درمقابل هتل 4 ستاره مسعود رجوی بهشت برین است؛ گاهی به ذهنم می رسید ای کاش حسن محصل مرا احضار کند و شکنجه ام کند و فحش و بد و بیراه بدهد باور کنید از تنهایی بارها این فکرهای کاذب به ذهنم می رسید و گاهی دلم برای حسن محصل و همکارانش تنگ می شد. از درد بی عدالتی، نامردی، نارو خوردن، تنهائی و ناراحتی بیش از حد و اندازه ، گاهی با خودم زمزمه می کردم:                             خوشا آنان که هر از بر نداند            خوشا آنان که اشتر می چرانند.

کشف رازهای نهفته؛ درون سلول:

روزی که دنبال رد مورچه ها بودم به لک های سیاه رنگی روی دیوار و سپس گوشه راست دیوار کنار درب سلول برخوردم و بعد از کلی کاوش و تفحص متوجه شدم که آن لکه های سیاه خون خشک شده است و یک تکه بسیار کوچک پوست خشک شده و پلاسیده همراه مو که به نظر می رسید از پوست و موی سر بوده باشد در خون سیاه و خشک شده در نبش دیوارکشف و یافتم به مرور جستجو را ادامه و گسترش دادم و در گوشه بالای چهار چوب درب سمت راست سوراخ کوچکی پیدا شد که نوک یک کاغذ لوله شده را مشاهد کردم با تلاش زیاد و با نوک انگشتان به آرامی کاغذ را به بیرون کشیدم و آرام آرام آن را باز کردم هر آنچه در آن نوشته شده بودم را بارها خواندم و خواندم و حیرت کردم؛ شوکه شدم و گریستم، احساس می کردم گنج غنی و بسیار با ارزشی بدست آوردم چرا که حاوی مطالب و اطلاعات ذیقیمت و دست نیافتنی بود و بارها و بارها  مرا به خواندن همان چند سطر مشغول کرد و در اینجا آنچه در آن برگ کاغذ کوچک با خودکار مشکی نوشته شده بود با شما عزیزان در میان می گذارم باشد تا شاید صاحب نوشته مزبور اگر چنانچه زنده باشد و این خاطرات را بخواند بفهمد و او هم رنج هایش را بنویسد ، تا سیه رو شود هر آن کس در او باشد غش:

مرگ را دوست دارم؛ مرگ را دوست دارم تا رازی را که در بین بشر خاکی و بشر باقی وجود دارد کشف کنم؛ زندگی من بی شباهت به پرده سینمائی که کج و معوج و ناقص از برابر چشمان تماشاچی به سرعت برق می گذرد و اثری مبهم و مضطرب و التهاب آور از خود بجای می گذارد نیست، مرگ  من بی شباهت ……….. مرگ را دوست دارم که تا رازی را که …………

 جمله و سطر بعدی: بغض در گلو و در کویر تفتییده وجودم ترکیده و تنم را اضطراب و التهابی فراگرفت و می گریم به خاطر فریادهای در گلو مانده.

الیاس کرمی هستم که 7 سال و 4 ماه و 7 روز در این سلول انفرادی به سر بردم و امروز عادل خبر آزادی را به من ابلاغ کرد و گفت آزاد هستم ولی می ترسم و می ترسم و نمی دانم آیا مرا آزاد می کنند و یا می خواهند چه کارم کنند؟! ای کسی که به این جا می آئید با خیال راحت این دوران را سپری کن. الیاس کرمی تاریخ …………..  تاریخ نوشته شده را به یاد نمی آورم فقط می دانم یکی دو روز قبل از زمانی بوده که مرا تازه به آن سلول منتقل کرده بودند. این نوشته ای بود از الیاس کرمی که در آن روزگار کشف کردم و شما ای خوانندگان با انصاف قضاوت کنید.

 قضاوت کنید جنایت ها و خیانت های اولین و آخرین الترناتیو و اپوزیسیون مافوق دموکراتیک ساخت رجوی که به نیروها و اعضا  و هواداران منتسب به خود چه ها کرده؟  ادعا می کرد دولت در تبعید است و گفته می شد عدل علی حاکم است که حکومتش هم رهبر عقیدتی دارد و هم رئیس جمهور و هم پارلمان که شورای ملی مقاومت دستچین شده  دست خودش بود.  درآن حکومت و دولت در تبعید آیا قضاوت و محاکمه با عدالت  و انصاف و شرافتمندانه بر گزار می شد؟ آیا الیاس کرمی و من و ما منصفانه محاکمه  شدیم؟ آیا الیاس کرمی وکیل داشت؟ آیا هیئت منصفه حضور داشت؟ آیا شاهدان و خبرنگاران در دادگاه حضوری چشم گیر و فعال داشتند و لحظه به لحظه اتفاقات و اطلاعات محاکمه عادلانه الیاس کرمی و من و ما را به اطلاع عموم می رساندند؟و………. در همین کشور نروژ که بیش از شش سال است در آن زندگی می کنم شخصی به نام اندریاس برویک در مورخه 22 ژوئیه 2011 با بمب گذاری در خود رو در نزدیکی ساختمانی از ادارات دولتی در اسلو و سپس با شلیک مستقیم سلاح به افراد و طرفداران حزب کارگرحاکم در آن برهه از تاریخ  که در جزیره ی به نام اوتوئیا در نزدیکی اسلو پایتخت کشور که دراردوی تابستانی به سر می بردند،  درمجموع 77 را به قتل رساند و تعدادی را زخمی و مصدوم کرد و دنیا را در شوک و حیرت فرو برد در این اقدام بسیار خشن و بی رحمانه اندریاس برویک یک سیلی نخورد که هیچی؛  حتی رو به روی دادگاه و هیئت منصفه و قاضی ایستاد و دوربینها و خبرگزاریها ی ملل مختلف صدها بار حرکات و سخنان او را منعکس و منتشر کردند که با بلند کردن دست مشت شده به ریش تمام دنیا می خندید.

 حالا من و ما و الیاس کرمی چه گناهی و چه خطایی ازمان سر زده بود و مرتکب چه خیانت و جنایتی شده بودیم؟؟!  به فرض محال  و صد در صد ما گناه کار و خطا کار چه ربطی به خواهر و مادرانمان داشته که هر چه خواستید نثارشان کردید؟! چه ربطی به قوم کرد داشته و چه ربطی به ملت شریف و بزرگوار ایران؟؟ چرا گوش ما را نگرفتید و با یک اردنگ پرت کنید بیرون و نه درد سر برای خودتان درست می کردید و نه برای ما که حالا بنشیم و هی از شاهکارهای به یاد ماندنی و تاریخی شما بنویسم؟ می خواستید چی را ثابت کنید؟ مثلا می خواستید بگوئید دست کمی از رژیم ندارید؟آیا ارزیابی شما از رقابت با شکنجه گران ملاها دردی ازشما دوا کرد؟ آیا شما را به سر مقصد قدرت رساند؟ مثلا تصور کنید همین حالا شما رهبر عقیدتی یک مرتبه شاه ایران بشوید و یا ولی فقیه چه فرقی مابین شما است و با چه شاخص و معیاری می شود شما را از آنان تفکیک و جدا کرد؟ چه اقدامات و عملی انجام نداده اید که هم شاه و هم ولی فقیه انجام ندادند تازه آنها درمسند قدرت بودند وهستند ولی تودر خاک دشمن مردم ایران که با لحنی مبتذل و مستعمل همه و همه را مورد بدترین و رکیک ترین فحاشی ها و توهینها قرار می دادید وهنوز هم ادامه دارد وهمه را تهدید به مرگ می کردید و می کنید.  هنوز که هنوز است همه ی جرم و جنایت و خیانت را تکذیب می کنند و با نام مستعاراز اورسواز پاریس با روبنده و نقاب می نویسند، کامنت می گذارند و توهین می کنند هنوز خسته نشدند من و ما از هفت حصار دخمه اشرف چه رنجها که نبرده ایم و چه  زجرها و شکنج ها  که نکشیده ایم و ازآن هفت خوان رستم با خون دلمان عبور کردیم و گذشتیم.

  در آنجا  در زیر وحشتناکترین؛ بی رحمانه ترین و غیر انسانی ترین شکنجه های جسمی و روحی  روانی بارها در حالی که اشک درچشم وخون از بینی جاری شده و صورت سر شده از ضربات سیلی و مشت با تپش شدید قلب گر گرفته  به شکنجه گران گفتم و تکرار کردم و حالا هم  هر چند شماها پاچه گیران مفت خور که در ساحل امن نشسته اید مزد مزدوری را می گیرید و عربده می کشید و با رهنمائی و هدایت سران خائن  که ما را زیر وحشتناکترین  و مخربترین بمباران تاریخ قرار دادند و خودشان فلنگ را بستند و فرار را بر قرار ترجیح دادند و گفتند: «بزنید و بکوبید بدهید من پهلوان بخورم» اول اشرف اشرف می کردید که  صدها تن از هم رزمانمان  ودوستانما ن با شعار بیا بیا را به کشتن دادید و زخمی و مصدوم گردیدند به خاطرقدرت طلبی کاذب رجوی و حالا لیبرتی لیبرتی می کنید تا جامی بشکند و تغاری بریزد و دنیا به کام شما کاسه لیسان گردد.  من شکنجه شده اوباش دست مسعود و مریم رجوی شما ها را به رسمیت نشناخته و نمی شناسم بجزء آمران و عاملان  و دست اندرکاران سر کوب و اختناق  دخمه اشرف و قاتلان کوروش ها و زندان وشکنجه گران سه ساله ام را و سران دروغگوی قوم لوط  که همه باید در یک دادگاه بی طرف و عدالتخواه  بین المللی محاکمه و مجازات بشوند ولی بخاطر تاریخ و مردم رنج کشیده ام هر چند در نوشته هایم جواب داده ام و نیازی نمی بینم تکرارکنم ولی برای اولین و آخرین بار به پاچه گیران ذوب شده در انقلاب ولایت و جهالت و رذالت می گویم.

همچون دود ای آسمان تا کی به خود پیچانیم            ای همه ساز تو بی قانون از چه می رقصانیم

من عقاب تیز چنگ  آسمانهایم   فلک                    کی توانی هم در قفس با طوطیان گردانیم

نو نهالی بودم از بادت نلرزیدم چو بید                 این زمان آسوده سروم از چه میترسانیم

من چراغی مرده ام نوری نمی بخشم دریغ            دگر از خاطربرفت دوران نور افشانیم

آتشم زن یک شبه خاکسترم  بر باد ده                  تا به کی هر شب نشانی داغ بر پیشانیم

 شنبه 25 مرداد 1393 – 16 اوت 2014

علی بخش آفریدنده( رضا گوران)

منبع:پژواک ایران

روایت دردهای من… قسمت پانزدهم

درطی سالهایی که مرا در دخمه اشرف در زندان انفرادی بدون هیچگونه امکاناتی نگه داشته بودند جسته و گریخته خبرهایی در رابطه با اقداماتی که بظاهر سازمان برعلیه رژیم صورت می داد از طریق زندانبانان شفاهی چیزهایی می شنیدیم از جمله اینکه  در بهار سال 1377 یک بار یک هواپیمای جنگی از روی قرارگاه اشرف در سطح پایین به پرواز درآمده بود در حین عبور کل مجموعه ساختمانها به لرزه در آمدند و لحظاتی بعد مجید عالمیان سر رسید و گفت: نترس هواپیمای خودی بود که دارند تمرین می کنند…..  در اواخر تابستان بود که یک مرتبه مختار جنت با نقل و شیرینی سر رسید و با خنده و سر خوشی تمام اطلاع داد و گفت: اسدالله لاجوردی جنایتکار مجاهد کش رئیس زندان اوین به سزای اعمال ننگینش رسید و به درک واصل شده و در بازار تهران به دست مجاهدان مجازات شده و به این زودی سازمان رژیم را سرنگون می کند و تو را با اتوبوس به زندان اوین منتقل می کنیم!!

مانده بودم که در جواب حماقت او چی بگویم در واکنش به حرف او گفتم ما هم دعا می کنیم رژیم سرنگون بشود و مردم ایران از دست مشتی ملای جنایتکار نجات پیدا کنند بگذار ما هم تا ابد از این زندان به آن زندان دست به دست و منتقل بشویم و شکنجه گردیم، نمیدانم اصلا معنای حرفم را فهمید یا خیر. خیلی برایم عجیب بود که شکنجه گری در مورد همکارش اینطور حرف بزند و از آزادی مردم ایران سخن بگوید. مدتی بعد و اگر اشتباه نکنم دریک عصر پاییزی صدای یکی دو تا انفجار شدید قرارگاه اشرف را به لرزه در آورد ؛ مجید عالمیان و علی خلخالی خبر آوردند: که رژیم از سر استیصال و درماندگی  قرارگاه اشرف را مورد هدف چند موشک زمین به زمین قرار داده ولی هیچگونه خسارات جانی و مالی به سازمان و اعضای آن وارد نشده و یکی از موشک ها در نزدیکی روستایی به نام “السیف” فرود آمده  ولی به روستانشینان آسیبی نرسانده .

در ابتدای سال 1378همین صحنه در مورد اعدام جلاد صیاد شیرازی اتفاق افتاد. او بسزای اعمالش رسید اما باز جای تعجب بود که زندانبانان امروزی لحظه ای به کار خودشان نگاه نمی کردند و بخود نمی آمدند. واقعا از همین جا می شد فهمید که فقط جنگ آنها جنگ قدرت است و فرقی با هم ندارند.

از ابتدای بازداشت و زندانی شدنم بیش از 25 ماه گذشته بود(فراموش نکنید در آن زمان جوانی روستایی بودم که به چنین مصیبتی گرفتار شده بودم) و از زمانی که وارد خاک عراق شده بودم نزدیک به 30 ماه می گذشت و من همچنان در سلول انفرادی بدون کوچکترین رحمی و با بی شرافتی، نامردی و نامروتی  نگه داشته بودند و در آن مدت سلول انفرادی به خاطر نداشتن حداقل امکانات بهداشتی تفریحی و سرگرمی و بدتر از همه خنجر و خیانت دوست!!روح  مرا می سائید و روانم را می خراشید وعمر مرا تباه می کرد و بر باد می داد؛ رنج ها و دردهای غیر قابل توصیف در طی مراحل مختلف بازجوئی و استنطاق ، توهین و تهدید و به کار بردن الفاظ رکیک و فحاشی، هتک حیثیت و حرمت، گرما و سرما، گرسنگی و تشنگی، شب نخوابی ووو……….. تحمل می کردم و در این راستا اشکهایم خشک شد و خون گریستم با تپش شدید قلب گر گرفته و با صورت و لب های مشت خورده و تورم وسیاه و کبود شده شب را به روز رساندم  به امید آن بودم که 2 سال زندان قرارگاه اشرف به اتمام برسد قیافه وخزعبلات آنان را نه ببینیم و نه بشنوم و  بعد از فروختن و تحویل دهی من همچون دیگر هم میهنانم به استخبارات عراق و به زندان ابوغریب بند «امانت المجاهدین» فرستاده شوم تا اگر زنده ماندم 8 سال زندان آنجا  را هم  تحمل وبه اتمام برسانم، و سپس طبق گفته مسعود رجوی تحویل جمهوری اسلامی داده شوم.  در مدتی که در زندان مجاهدین گرفتارم کرده بودند برای رهایی نه کوچکترین اعتراضی کرده بودم و نه حتی نامه ی  نوشته بودم و نه هیچ چیز دیگر؛ بیش از 24 ماه گذشته بود و من همچنان در زندان انفرادی روزگار را سپری می کردم چند بار از زندانبانان سوال کرده و پرسیدم پس چرا مرا تحویل ابوغریب نمی دهید؟! هیچ کس حاضر نشد جوابی قانع کنند و منطقی بدهد و فقط هر بار در مقابل سوال من گفته می شد خواسته ات رابه بالا گزارش می کنیم ولی هیچ خبری ازآن بالا ی لعنتی نبود و نشد.

ملاقات با سید محمد سادات در بندی (کاک عادل) رئیس زندان رجوی!

یک روز از مجید عالمیان درخواست خودکار و یک برگه کاغذ کردم و برای اولین بار تقاضا نامه ی به این مضمون نوشتم: با سلام  مسئول محترم زندان کاک عادل درخواست دارم با شما ملاقات حضوری کوتاه مدتی داشته باشم.  زندانی علی بخش آفریدند.

بعد از یک هفته زندانبانان سراغم آمدند چشم بند زدند و بعد از عبور از در و دیوارهای متعدد به اتاقی بردند گویا اتاق کار رئیس زندان سید محمد سادات دربندی(کاک عادل) بود در مدت بازداشتی بارها و بارها خودش غذا برایم آورده بود و گاهی اوقات  برادر یونس اسم مستعار (احمد حنیف نژاد) است که برادرمحمد حنیف نژاد بنیاد گذار سازمان مجاهدین خلق ایران است، او را همراهی می کرد که احمد در جلوی درب هوا خوری نگهبانی می داد و عادل درب و یا دریچه کوچک تعبیه شده روی درب را باز می کرد وبعد از سلام علیک غذا را به من تحویل می داد، ولی آن روز در دفتر کارش با روی باز و چهره ی خندان و بشاش برای اولین بار در مدت زندانی شدنم رو در روی او روی صندلی قرارگرفتم، کاک عادل در حالی که تقاضا نامه ی من در جلوی دستش روی میزکارش گذاشته بود با اشاره به آن گفت: شما درخواست کرده بودی با من ملاقات داشته باشی بفرما. ج – ببخشید وقت شما را گرفتم مجبور شدم شما را به زحمت بندازم تا حالا نزدیک به 25 ماه است در زندان انفرادی هستم وشما ها را به زحمت انداخته ام در این مدت شما نه کوچکترین توهینی به من کردید و نه از طرف شما مورد بد رفتاری و پرخاشگری و آزار و اذیت قرار گرفتم و ای کاش شما را اینجا نمی دیدم. عادل: من دارم وظیفه ام را انجام می دهم و این خود مبارزه بر علیه رژیم جنایتکار آخوندی است ووو….ج – بله ولی به نظرم تیپ شما با اینجا همخوانی ندارد و مدتهاست شما را در اینجا می بینم خیلی آرام و متین هستید.

عادل: خوب مشکل شما چیه؟! ج – کاک عادل یادت است شما یک بار درتابستان سال 76 آمده بودید بازدید وملاقات افراد جدیدالورود در ورودی؟ من اولین بار شما را از نزدیک در آنجا دیدم و ملاقات کردم بین همان بچه های جدید بودم، عادل: خوب تو چطوریادت مانده و مرا شناختی؟!! ج – خوب هنوزشرایط  دشواروسخت زندان نتوانسته کاملا مرا روانی کند؛ کسی را یک بار ببینم تصویر چهراش را برای همیشه در ذهنم باقی می مونه، شما در آنجا روایات خاطراتت را از هواپیما ربائی را بیان کردید و گفتید با شهید موسی خیابانی هواپیمای مسافربری شاه را از دوبی دزدید ه بودید و به همین عراق و بغداد هدایت و نشانده بودید حتی گفتید مایعات درون پاکت های آبمیوه را با سرنگ خالی کردید و به جای آن بنزین جاسازی کرده بودید و بنزین را با خودتون همراه یک قوطی یا ظرفی که رنگ خاکی، نظامی داشته ولی خالی بوده  به داخل هواپیما برده بودید وبه عنوان بمب به سر نشینان هواپیما نشان داده بودید و اینکه اگر کسی مقاومت کند و به خواسته شما توجه نکنند هواپیما را به آتش می کشیدید و آن را در آسمان منفجر می کردید ؛ خلبان و مسافران را وادار و مجبور به تسلیم کرده بودید.

 علت و دلیل اقدامات شما هم آن بوده که چند تا از همان مسافران هواپیما از هم قطاران شما و از اعضای بالای سازمان بودند که توسط ساواک دستگیر شده بودند وجانشان در خطر شکنجه و مرگ قرار گرفته بود و می خواستند آنها را به تهران وبه زندان و زیر شکنجه منتقل کنند ولی شما با ربودن هواپیما و مسافران جان آنها را نجات داده بودید درست می گویم؟! عادل رنگ چهره اش سرخ بود سرخ تر شد و تشویق کرد بیشترصحبت کنم از اینکه دقیق آنچه او روزی برای افراد جدیدالورود باز گو کرده بود تا در آنها بدمد و انگیزه مبارزه در وجودشان مشتعل و بوجود بیاورد و آنها بفهمند اعضاء و هواداران  سازمان آن روزگار چطورو چگونه از خود مایه گذشته اند و از خود چه رشادت ها و دلاوری های تاریخی و مثل زدنی  به جا گذاشته اند، حالا می دید و می شنوید که یکی از آن شنوندگان و افراد جدیدالورود آن روز، خاطرات و روایات را برای او مو به مو تشریح می کرد لذت خاص خودش را می برد. آن رشادت و مبارزه  قهرمانانه وانقلابی کجا و این زندان بان بودن کجا؟ چطور رجوی همه افراد مبارز وانقلابی را که روزی هر کدام از آنان برای خود قهرمانی دلاور و بی باک بوده با آن رده بندی  و سمت های مضحک و چندش آور مانند بازجو، شکنجه گر، رئیس زندان و زندان بان بودن خرد وخمیر وتحقیر می کرد.

کاک عادل بخاطر همین ها بود که شما را شناختم و برای شما درخواست نوشتم تا کمکم کنید چون شما با برادر مسعود دوست قدیمی و صمیمی هستید و مطمئنم می توانید درخواست مرا با ایشان در جریان بگذارید تا هر چه زودتر مرا تحویل ابوغریب بدهید. عادل: مبارزه با رژیم ضد بشری سخت است وطاقت فرسا شرایط و عوامل گوناگون و بالا و پایین خاص خودش را دارد در مبارزه و جنگیدن با ملاها  باید با سعه صدر استقامت، صبر و حوصله و برد باری طی طریق کرد وپیش رفت و……… من درخواست شما را گزارش می کنم. ج- از اینکه وقت شما را گرفتم عذر می خواهم و امیدوارم  هر چه زودتر مشکل مرا حل و فصل کنید و شماهم درکار و مبارزتان موفق و همیشه تندرست و سلامت باشد.

برای رهایی لب هایم را دوختم و اعتصاب غذا کردم:

  تقریبا بیش از یک ماه گذشت و هیچ خبری نه از بالا و نه از پایین نشد تا اینکه مجبور و وادارم کردند طرحی بریزم و اقدامی کنم،  شلوارم را پاره کردم  وبه زندانبانان گفتم نیاز به سوزن و نخ دارم  چون شلوارم پاره شده و آن را نیز نشان دادم تا باور کنند، تا گزارش به بالا کرده بودند واجازه دریافت کرده بودند سوزن و نخ به من تحویل بدهند یک هفته طول کشید به محض اینکه سوزن و نخ سیاه به دستم رسید با سه بخیه لب هایم را به هم دوختم ؛ زندانبانان در واکنش به اقدامم  چهار نفره به داخل انفرادی ریختند اتاقی که بجز چهار دیوار و یک سقف به یمن انقلاب ایدئولوژیک چیزی دیگر در آن یافت نمی شد را بازرسی  کردند موکت کف اتاق وموکت روی سکو همراه پتو در هم و بر هم کردند و به داخل گرد و خاک کف اتاق در گوشه ای پرت کردند و همه جا را زیر رو کردند بازرسی بدنی شدم  ولی این بار به خاطر دوختن لبهایم نتوانستند درون دهانم و زیر زبانم را همچون دفعات قبل تفتیش کنند، نخ و سوزن را با خود بردند به همان صورت سه روز با لب های دوخته شده ماندم تا اینکه از عطش و گر درونم به زیر دوش حمام پناه بردم و در آنجا بخیه های لبم باز شدند و دیگر نتوانستم مجددا لب هایم را بدوزم،  هر روز زندانبانان طبق معمول غذا را می آوردند پشت درب روی موکت می گذاشتند ودر وعده بعدی  ظرف غذای مصرف  نشده را با خود می بردند و غذای جدید آن وعده را می گذاشتند به مرور زمان ازگرسنگی درونم داغ کرد ومعده ام گر گرفت وشدیدا مرا اذیت می کرد و می خواستم به زمین گاز بگیرم .

 در آن سه روز به خاطر اینکه لب هایم را به هم دوخته بودم تحت فشارشدید روحی و روانی قرار گرفته بودم وخیلی اذیت شدم و از اینکه نخ ها باز شده بودند کمی راحت شدم در این راستا یک بار کاک عادل و یکی دو بار هم مجید عالمیان دریچه کوچک وسط درب زندان را باز کرده وخیلی آرام و متین و با مهربانی گفتند: بهتر است غذا بخورید و این کار اشتباهی است که با غذا نخوردن بخواهید آزاد شوید ووو ……… با سکوت کردن جوابشان را داده بودم،  به این صورت 8 روز بجز آب هیچ غذایی نخوردم و در اعتصاب غذا به سر بردم  تا اینکه زندانبانان آمدند چشم بند زدند و مرا کشان کشان با خود به اتاق بازجوئی حسن محصل بردند به محض دیدن من قه قه خندید و گفت؟ یادت است به من می گفتی هر چه از دستت بر می آید دریغ نکن دیدی حالت را جا آوردم؟ با زبانی خشک که به زور در درون دهانم می چرخید چند با تکرار کردم و گفتم «هر چه از دستت می آید دریغ نکن» نفسش بالا نیامد و خفه شد.

  کمی  بعد دوباره شروع کرد و گفت: مادر قحبه حالا «بابی ساندز شدی»؟ بچه های سازمان یا درعملیاتها دارند شهید می شند و یا بارها در سراسر قاره اروپا و آمریکاه جلوی چشم جهانیان و میلیونها انسان بر علیه رژیم خونخوار در خیابانها ی پاریس، ژنو، واشنگتن  اعتصاب غذا کرده و می کنند کسی ککش نگزیده انگار نه انگار؛ ما تجربه شاه و شیخ را پشت سر خود گذرانده ایم  با حرکات دست و پا اشاره می کرد و می گفت: تو حالا در گوشه ی در “اینجا” نه کسی تو را  می بینه و نه مطلع می شه چه غلطی می کنی؟ اعتصاب غذا کردی؟ به جهنم به درک به … که بمیری همین حالا می ندازمت توی سپتیک اشرف تا  استخونهایت هم ذوب و در فاضلاب حل شی! هیچ کس هم با خبر نمی شه حالا تو با این کارهات می خوای وقت و انرژی ما را بگیری تا از سازمان باج خواهی کنی ؟!! تو کور خوندی رامبو، پهلون کرمانشاهی؛ کرد خر؛ احمق؛ اون رهبرتون قاسملوی خائن 12 هزار نیروی سر تا پا  مسلح آموزش دیده و آماده داشت برادر گفت نیروها را در اختیار من بگذار تا برم تهران را تسخیر کنم و رژیم را سرنگون سازم و هر چه آخوند مفت خور ارتجاعی است را بکشم و به درک واصل کنم  ولی گوش نکرد حالا من هم به توی کله شق می گم برو غذا بخور و تا حالا کسی نتونسته از سازمان باج خواهی کنه تو که عددی نیستی، با خنده و تمسخر مشمئز کننده ی گفت: ببینم کجای دهانت را دوختی؟ خواستی از رامبو بازی دست بکشی و حالا رول بابی ساندز را بازی کنی آخه تو چقدر کله خر هستی بشر احمقی بازی در می آری! همینجا بکشمت تا هم از دستت راحت شم و قیافه نحس و گرازی تو را نبینم هم سازمان از شر توی کله خر خلاص شه؟!

ج – چرا اینقدر توهین و تحقیر می کنید مگر خود شما روز اول نگفتید 2 سال زندان اشرف و8 سال هم زندان ابوغریب عراق؟ خوب حالا از 2 سال گذشته و مرا تحویل زندان ابوغریب بدهید. محصل: حساب نیست! ج- چرا حساب نیست؟ محصل: به خاطر اینکه من می گم! شماره کنتور که نمی ندازه؟! از اول شروع می کنیم!  ببین ما تو را ول نمی کنیم! برید مزدور رژیم بشید و بیایی توی مرزها جلوی راه و تردد رزمندگان سازمان را بگیری و نگذاری تیمهای عملیاتی وارد ایران بشوند و خمینی را سرنگون کنند!!  فقط من جنس تو را می شناسم و می دانم چه ناشاخول کله شقی هستی؟! ج – شما خیلی ظالم هستید و دارید برای من طرح و نقشه می کشید که چی بشود؟ من غلط بکنم، بمیرم هم چنین کارهای که شما می گید  و در سر می پرورانید انجام نمی دهم.

 محصل: بگذار یک موضوعی را برایت روشن و مشخص کنم، روشن و صریح بهت میگم سازمان به این نتیجه رسیده که تو را بکشیم؛ تو کرد هستی و کردها وحشی و جنگجو هستن؛ عکس و مشخصات تو را در صفحه اول نشریه مجاهد چاپ می کنیم و اعلام می کنیم که رژیم جنایتکار و خونریزآخوندی  تورا در مرز ترور کرده زمانی فامیلها و اقوام و دوستانت مطلع و با خبر شوند تو به جهنم واصل شدی وحشی می شوند و به پاسگاه و پایگاه پاسداران و بسیجی ها حمله ور می شوند و رژیم تعدادی از آنها را قتل عام می کنه و می کشه و تعدادی هم فلنگ را می بندد و فرار می کنند وبه سازمان می پیوندند در اینجا کلی به جیب سازمان ریخته می شه، هم از دست توی کله شق ناشاخول خلاص شدیم در حالی که با دست چپ درب جیب راست شلوارش را باز کرده بود و انگشتان دست راستش را کمی لول و خم کرده بود مثل اینکه  چیزی به جیبش بریزد و گفت: این به جیب مقاومت و سازمان ریخته می شه و دوباره همان حرکات و ادعا را برای جیب دیگری  در آورد و گفت: آنهایی هم که به سازمان پناه آوردند، قدر دان زحمات ما می شند  باز توی جیب سازمان ریخته می شه، همه و همه به جیب مقاومت و سازمان ریخته می شه. وقتی در آن زمان نیروهای رژیم در روستا  تو را دستگیر کرده بودن و سر کلاشینکف ها از هرپشت بام خونه و سوراخ و پنجره ای به بیرون نشونه روی شده بود و یا بعد از دستگیری داشتند تو را به دادگاه می بردند  درجلوی درب دادگاه رژیم خونخوار آن همه فامیل و دوست و اقوام به پشتیبانی و کمک به تو تجمع کرده بودن که تو را به هر قیمت از دست پاسداران نجات بدهند عصبانی شده بودن و اعتراض به دستگیری تو داشتند. حالا وای به روزی خبر کشته شدنت به گوش آنها  برسه واویلا می شه بدتر جری تر و غیرتمند تر می شند و با آخوندها و مزدورانش تسویه حساب خونی خوبی می کنن مگرنه؟

 هر کدام از جملات که با نظم و تن صدا بالا و پایین می کرد پیروزمندانه با خنده آب و تابش می داد. ما مجاهدین انقلاب کرده چیزی برای خودمون نمی خواهیم بجز سازمانمان و رهبری پاک بازمان، قه قه می خندید. داشتم می گفتم مگر تو همانی نبودی به رهبریت فحاشی می کردید و شعار مرگ بر رجوی سر می دادید آن سناریو چیده  شده  رول فیلم بازی کردن چه بود و این حرف های حالا چیه؟؟ ولی آن را خوردم و حال صحبت کردن و جر و بحث  کردن با او را نداشتم.

 قهقه و چهچه می زد فکر می کرد با آن چرندیات و هذیان گوئی  پیروز میدان است  احساس می کردم شیطان مجسم همین حسن محصل و همراهان و رهبر است . گرسنگی و تشنگی خیلی عذابم میداد. در صحبتهایی که حسن محصل میکرد اشاره میکرد که اطلاعات زیادی از خانواده و اقوامم از طریق اکبر آماهی بدست آورده، برای آنها خیلی نگران بودم بویژه برای خواهرانم، آنها هم متوجه این نقطه ضعف من شده بودند، حین بازجویی همه اینها جلوی چشمم رژه میرفت به این فکر میکردم که نباید خودم را مفت و مجانی به کشتن بدهم، برای چی بخاطر چی. لحظه ای به خودم گفتم  باید از آن به بعد نه به خاطر خود بلکه به خاطر خانواده، قوم و خویش و فامیل های نزدیک و دور و دوستان هر طور شده زنده بمانم تا حداقل آسیبی به آنها نرسد. من که سود و خیری برای کسی نداشتم حداقل شر نرسانم.

منتقل شدن به زندان انفرادی دیگری:

بعد از شنیدن توهین و فحاشی و تهدیدات، مرا مرخص کرد و به سلول برگرداندند؛ چند روز همراه غذا سوپ هم برایم می آوردند  کمی حالم بهتر شده بود. دو و یا سه هفته بعد عادل با خنده رویی و با مهربانی گفت امروز جابجا می شوی و عصر مرا همراه پتوی قرمز و یقلوی غذا و با چشم بند بعد از گذر از چند درب  و دیوار به ساختمانی بردند  و درسلول انفرادی جدیدی منتقل کردند که  مشخصات زندان انفرادی شبیه همان انفرادی قرمز رنگی بود که درروزگاری نه چندان دور گرما زده شده بودم و با کمک سرنگ  درآنجا بهبود نسبی پیدا کرده بودم در آن برهه مرا در یکی از سلولهای آن ساختمان بازداشت کرده بودند. به خاطر نور وجهت تابش آفتاب فروزان متوجه شدم درقسمت و سمت غرب ساختمان قرار دارم ولی این بار باز از روی تابش خورشید متوجه شدم در قسمت و سمت شرق ساختمان قرار دارم با تمرکز کردن و سپردن گوش به صداها ی درون ساختمان در گاه و بیگاه و بخصوص در هنگام وعده های غذایی به زندانیان متوجه شدم و  فهمیدم کل ساختمان زندان پرازافراد بازداشتی است. نزدیک به یک ماه در آن سلول مرا نگه داشتند روی دیوارها اسم افراد زیادی نوشته شده بود ولی زندانبانان با ماژیک  و خود کار روی آنها را خط کشیده بودند تا معلوم و مشخص نگردد اسم و مشخصات ازآن کیست؟ ولی از سر بیکاری و خسته شدن از دست قدم زدن در سلول چند اسم مشخص به نامهای  مجید، فرهاد جواهر یار، حسین  و کریم را پیدا کردم. یک روز زندانبانان مجید عالمیان و علی خلخالی و نریمان عزتی  وارد اتاق شدند و گفتند باید تو را از اینجا ببریم چشم بند را زدند و بعد از عبور از کریدور ساختمان زندان از زیر چشم بند مشاهده کردم که  از داخل و درابتدای ساختمان دفتر کار زندانبانان واقع شده است که جلوی آن پنجره و درب شیشه ای به هم چسبیده رو به روی کریدور که محوطه ی کوچک و باز قرار داشت و در آنجا مختار جنت روی صندلی پشت میز نشسته و مشغول نوشتن بود…

 مرا  چند مرتبه از پیاده روی به پیاده روی دیگر و درب و دیوارهای مختلف چرخاندند و به ساختمانی بردند و در یک اتاق نسبتا بزرگ بازداشت کردند که تقریبا بین 6 تا 8 متر طول اتاق بود و عرض آن نیز به 6 متر می رسید سقف آن 5 متر بود؛ 2 تا پنجره  رو به سمت شرق داشت و درارتفاع یک متری ازکف اتاق در دیوارقرارداشتند، کولر گازی هم خوب کار می کرد و هوای داخل اتاق خنک بود، دیوارها با رنگ سفید نقاشی شده بودند کف اتاق هم با یک موکت نسبتا مناسب و تمیز پوشانده بودند و سه تخت خواب فلزی نظامی همراه تشک در کنارهم قرار داشتند ولی من بخاطر قد بلندم از آنها استفاده نکردم  و در کف اتاق روی موکت استراحت می کردم. اتاق از هر لحاظ مناسب و تمیز و خنک بود.

در روز دوم درحال قدم زدن بودم روی تاقچه پشت چهار چوب پنجره اسم افرادی که هر کدام مدتی در آنجا بازداشت بودند با خط ریزوبعضی کنده کاری شده به چشم می خورد. فرهاد ، شهاب اختیاری، حمید مرسلی، مجید، احمد، علی. جلوی سلول هوا خوری قرار داشت که ارتفاع دیوارهای بلوکی آن به بیش از 6 متر می رسید و با پلاستر تگرگی سفید رنگ آن را نقاشی کرده بودند و روی دیوارها با نبشی آهنی و سیم خاردارهای حلقوی متعدد پوشانده بودند، هر روز عصرها که هوا کمی خنک می شد به مدت 2 و گاهی اوقات 3 ساعت درب را باز می گذاشتند که به هوا خوری بروم در آن زمان به علت ندیدن آفتاب طی بیش از دو سال چشمم اذیت می شد و هر زمان به هوا خوری پا می نهادم نا خود آگاه از چشمانم آب سرازیر می شد ولی به مرور زمان به حالت نسبتا عادی برگشت و بهتر شد.

جمع کردن سه دوست در یک اتاق:

  یک هفته ازآوردنم به زندان جدید گذشته بود یک روز درب انفرادی باز شد و یک  پیرمرد  موی سر و ریش سفید نحیف و ژولیده و درهم  که نای حرکت نداشت وارد اتاق شد لحظه اول متوجه نشدم و نشناختم  یک مرتبه دیدم دوست دانا  ومهربان و فداکارم  کمال است که به آن ریخت و قیافه و حال افتاده اول متعجب شدم و باورم نشد زندانی تازه وارد کمال است سپس در حالت ناباورانه ای از جایم بلند شدم و به استقبالش رفتم همدیگررا در آغوش گرفتیم و همدیگر را بوسیدیم و مثل دوتا بچه زار زار گریستیم  او را پیش من آورده بودند و چند روز بعد علی را هم به ما محلق کردند بعد از رو بوسی و همدیگر را بغل و در آغوش کشیدن این بار سه نفره با هم گریستیم. به مرور زمان و با شرح حال  و بیان بلاها و مصاعب بی رحمانه و بی دریغ شکنجه گران سازمان برای همدیگر بیشترغمگین ترو افسرده تر شدیم و بجز اظهار همدردی و متاسف بودن برای مخمصه و گرفتاری که در آن غوطه ور بودیم و از سر بدبختی و ناچاری دست پا می زدیم هیچ اقدام و کاری دیگر نمی شد کرد و درآن راستا با کسب اطلاعات و تجارب بدست آمده  بیشتر آب دیده تر و پخته تر شده بودیم.

 در صحبت هایی که داشتیم نتیجه گرفتیم نباید فریب شعر و شعار توخالی و دور از واقعیت سازمانی که دیگربه انحراف کشیده شده و مزدور بیگانه شده را می خوردیم که اینچنین ما را گرفتار مخمصه ی دهشتناک و جانکاه کرده  و اگردر ابتدای مسیر مبارزه مقداری  تامل و تفکر کرده بودیم متوجه می شدیم… دیگر درد دلمان باز شده بود و از آنچه در این سالیان بر سرمان آمده بود میگفتیم بلایی که همچنان ادامه داشت، ظلم بسیار  بزرگ و غیر قابل قبول در حق و حقوق ما مرتکب شده بودند و قابل صرف نظر کردن و بخشش نبوده و نیست و هنوز که هنوز است و تا عمر داریم نه از یادمان خواهد رفت و نه فراموش خواهیم کرد، در آن روزگار از ترس اینکه مبادا مسئولین زندان و شکنجه گران میکروفون مخفی در اتاق زندان کار گذاشته باشند و یا از گوشه ی استراق سمع کرده باشند با پچ پچ با هم صحبت می کردیم و بیشترین بحث و فحص و صحبت را به زمانی موکول کرده بودیم که به هواخوری می رفتیم.

من از بیگانگان هرگز ننالم    که با ما هر چه کرد آن آشنا کرد.

 بعد ازگذشت تقریبا 28 ماه  رنج و زجر و شکنج  ناعادلانه، غیر انسانی؛ غیر اخلاقی و…. به مخاطره انداختن وضعیت سلامتی و روحی ، ما دوستان گرد هم آمدیم و در یک اتاق جمع کردند، اگر بخواهم از بلاها و شکنجه ها، ووو…. بنویسم به قولی  هفتاد من مثنوی می طلبد فقط و فقط  باید به نسل جدید و نسلهای پیش رو گزارش کنم که هر آنچه بر من اسیر بی گناه و بی پناه و با دست باز بی دریغ و بی مهابا روا داشته بودند بر دوستان نیز کمتر از من که نبوده باشد بلکه و شاید در بعضی از موارد بدتر از من بخصوص بر کمال بدبخت روا داشتند، چرا که بیشترین جرم او بعد ازنوشتن درخواست خروج از سازمان در ابتدای ورودی و یا پذیرش  دست نکشیدن از اعتقادات قلبی رادیکالی خود و هواداری از چریکهای فدائی خلق  و مجاهد نشدن بود.

راستی  سر گذشت کمال و علی به کجا ختم شد؟!

شنبه 1 شهریور 1393- 23 اوت 2014

علی بخش آفریدنده( رضا گوران)

منبع:پژواک ایران

لینک به سایر قسمت ها

 لینک به قسمت اول

لینک به قسمت دوم

 لینک به قسمت سوم

 لینک به قسمت چهارم

لینک به قسمت پنجم

 لینک به قسمت ششم

AriaNews
AriaNewshttps://aria.ariairan.com/
اخبار اجتماعی، فرهنگی، ورزشی، اقتصادی، علمی از سراسر جهان در Aria News | آریا نیوز
آخرین خبرها
اخبار مرتبط