
اگر کسی هنوز هست که اندکی شک داشته و شانس آشنایی با “بنیاد فکری رجوی” را پیدا نکرده و با فرهنگ و منطق فرقه رجوی در پاسخگویی به منتقدین برخورد نکرده،بهتر است نوشته های این حضرات را بخواند ، کمی تعمق کند و از خود بپرسد که زبان و فرهنگ “انصار رجوی” که بیشک از “رهبری مقاومت” فرا گرفته اند،چرا اینقدر سوپر هزل و ضد رفتارهای انسانی است؟آیا این همان گویش،دمکراسی و فرهنگی نیست که رجوی وعده گسترش آن را در جامعه ایرانی هر شش ماه یک بار تکرار میکند؟ بدا بحال ما ایرانی ها که چنین افرادی داعیه “رهبری و انقلاب” داشته وقصد پایین آمدن از خر مراد و توهمات بی پایان ندارند!
ظاهرا حمید امامقلی نصیری از “آدم” های “با شعور” رجوی است.او این روزها مشغول قلم ورزی به نیابت از “رهبری مقاومت” در پاسخ به “مصداقی”،”ماماچه”ها ،”زاغ های دهن دریده” و دیگر”مزدوران رژیم” است.گاهی هم “شعر” می گوید.تا خدای ناکرده چیزی از محبوبیت “امام زمان،سردار و سرور اشرفی ها”ی آواره کم نشود.
اگر کسی هنوز هست که اندکی شک داشته و شانس آشنایی با “بنیاد فکری رجوی” را پیدا نکرده،بهتر است نوشته های این حضرات را بخواند ، کمی تعمق کند و از خود بپرسد که زبان و فرهنگ “انصار رجوی” که بیشک از “رهبری مقاومت” فرا گرفته اند،چرا اینقدر سوپر هزل و ضد رفتارهای انسانی است؟آیا این همان گویش،دمکراسی و فرهنگی نیست که رجوی وعده گسترش آن را در جامعه ایرانی هر شش ماه یک بار تکرار میکند؟ بدا بحال ما ایرانی ها که چنین افرادی داعیه “رهبری و انقلاب” داشته وقصد پایین آمدن از خر مراد و توهمات بی پایان ندارند!
البته این مسئله تازگی ندارد.وقتی رجوی “پدران،مادران،خواهران و برادران” اهل پادگان اشرف را “سگ های زنجیری و مزدور” بخواند،حساب بقیه پیشاپیش روشن است!
اما آیا انتشار و ترویج چنین “زبان”ی که جز دشنام و اتهام با واژه های دیگری آشنایی ندارد،منطقی و درست است؟
چرا اینها کمی به خود نمی آیند؟چرا مقداری دور از حب و بغض های تشکیلاتی به فکر فرو نمی روند؟چرا از خود نمی پرسند که انتقاد کننده و منتقد حق هر گروه و جامعه زنده است؟و مهم تر اینکه مصداقی نامه ای به رجوی نوشته که دیگران را باید زبان در حلقوم باشد تا خود رجوی به سخن درآید!
واقعا این “آدم” ها طی سی سال گذشته به چیزهایی مبتلا شده اند که نام امروزی و علمی اش بیماری است.و ظاهرا این بیماری از بالا تا پایین این تشکیلات را فرا گرفته است.حجمی بزرگ که در حال کوچک و کوچکتر شدن است .با این همه خود را عاقل،تحصیلکرده،کشاف،با فرهنگ،شاعر،نویسنده،آلترناتیو،انقلابی و …می دانند و دیگران به حد گوسفندانی که اعتبار حضور و نفس کشیدن شان را باید وامدار این “فرهنگ”سازان باشند!بدا به حال ما ایرانی ها که چنین افرادی داعیه “فرهنگ”،”فهم” و”شاعری” دارند و ما به اجبار باید از آنان با عنوان “ایرانی”یاد کنیم!
به این آقایان و خانم هایی که به تکلیف از رجوی دفاع می کنند باید گفت،اینگونه واکنش های بی دنده و ترمز، قطار ورشکسته فرقه رجوی را محکم به صخره های واقعیت خواهد کوفت،اگر پاسخ مستدلی برای منتقدین وجود نداشته باشد.”آلترناتیو”بودن پیشکش.مقداری هم که شده افسار پلیدی درون را به قلم نسپارید و به اندازه ارزنی برای کسب رفتار و منش انسانی تغییر کنید!
نیما
مقاله ای سراسر فحش و ناسزا از حمید امامقلی نصیری در پاسخ به دوستان مصداقی و خانم عاطفه اقبال.بخوانید و با فرهنگ پاسخگویی فرقه رجوی آشنا شوید؛
حميد نصيري
در گفتگوي بلبل، با عطر ناب سنبل جاي سخن ندارد، زاغِ دهن دريده
يكي دوتا از دوستان بلغورهاي «ماماچه» را برايم فرستادند، گفتند ببين چه نوشته است. فكر نميكردم قانون پاسكال در باره فشار به يك سطح سيال، در مورد موجوداتي كه در هيأت «انسان» هستند نيز صادق باشد. «فشار وارد بر يك نقطه در تمام نقاط آن يكسان منتشر ميشود». ياد مرحوم بازرگان بخير كه در مجلس ارتجاع، خطاب به زن رجايي معدوم كه وي را زير دشنام گرفته بود، گفت: «اوني كه به ما نريده بود، كلاغ …. دريده بود». در اواخر پاييز سال 59، به ايران بازگشتم و آخرين ديدارم با خانواده و بخصوص برادرم بود كه زنداني در ديكتاتوري شاه و بعد در ديكتاتوري آخوند بود. او كانديد مستقل اولين دوره مجلس بعد از انقلاب ضدسلطنتي از قزوين بود. اما به نفع مجاهد شهيد محمدعلي جباري كانديداي سازمان مجاهدين خلق كنار رفت. به اعتبار سابقهاش با بسياري از اعضاي دولت بازرگان و حتي سركردگان امروزي رژيم و از جمله رفسنجاني و خامنهيي آشنايي داشت. روزي قرار بود به ديدن مهندس بازرگان كه آن موقع نماينده مجلس بود برود. از من هم خواست كه همراهيش كنم. پذيرفتم و رفتيم مجلس به ديدنش. دوست داشتم او را ببينم. ميدانستم آن روزها به شدت زير ضرب جبهه متحد ارتجاع شامل خط اماميهاي در قدرت –اصلاح طلبان كنوني- حزب توده و اكثريت بود. همانروزها در مجلس رژيم به شدت به او حمله شده بود و گويا حتي آخوند خلخالي دژخيم دست درازي فيزيكي هم كرده بود. برادرم مرا معرفي كرد و گفت كه دانشجوي پزشكي و در فرانسه تحصيل ميكنم و از هواداران مجاهدين هستم. به شوخي گفت، «دردسر كم داشتيم تو هم يك مجاهد را با خودت آوردي اينجا. بلند شيد بريد بيرون تا هر سه نفر ما را كت بسته نبردند… بخصوص آن كلاغ …. دريده بفهمد…». رونوشت برابر اصل است نخست اينكه افاضات اين «زاغ ….دريده»، با پيروي از «رونوشت برابر اصل» رونويسي از آن تيپا خورده شوراي ملي مقاومت، كه در واكنش به نامه روشنگرانه مجاهد خلق محمد اقبال، به جنون گاوي دچار شده بود. و او نيز از روزنامه دژخيم حسين شريعتمداري و مأموران وزارت بدنام اطلاعات رونويسي كرده بود. تنها به اين نمونة رونوشت ماماچه از كيهان شريعتمداري نگاه كنيد: «يك عضو جدا شده گروهك تروريستي منافقين…خطاب به مريم رجوي مي گويد: چرا من و امثال من مجبور بوديم كه از مسايل كاملا شخصي خود در حضور آن همه آدم ديگر پرده برداريم. مگر عدم شركت در اين نشست و نشست هاي ديگر مانند عمليات جاري و ديگ و ديگچه و … معيار شما براي مارك زدن به افراد نبود؟ مگر شما و گردانندگان گروهك تروريستي منافقين همين گزارش ها را به عنوان سند جرم اخلاقي بعدها عليه كساني كه قصد جدايي داشتند استفاده نمي كرديد؟….» (1) ماماچه در سايت مصداقي: «…او [من] نمونه انسان طراز اول مجاهد است که در مکتب مجاهدین تمام آموزش های لازم را دیده. در اقسام نشستهای دیگ و توحید، تنگه و زالو …. نیز شرکت کرده و روزانه در نشست های عملیات جاری، انتقادات باور نکردنی از خود کرده و به اصطلاح مجاهدین با تیغ کشیدن بروی خود و گفتن ناگفتنی هایی که حتی در زوایای ذهنش در خواب می گذرد هر بار رهاتر از قبل شده و به این القاب نائل گشته است! انتقاداتی که اگر روزی بخواهد اعتراضی یا انتقادی به مجاهدین بکند و آنها بخواهند او را به مانند آن عضو روابط خارجی شان افشا کنند پرونده ای ضخیم و غیر قابل باور خواهد شد! از همان پرونده هایی که مجاهدین برای هر کدام از اعضا و هوادارانشان برای روز مبادا تهیه کرده اند!» (2) نمونة ديگر، كامنت آرش صامتي، مزدور وزارت اطلاعات با نام آرش پيروز، از «همنشين»هاي ماماچه در صفحه فيسبوكش. با اين توضيح كه غلطهاي املايي از خود پخمگان وزارت اطلاعات است: Arash Pirouz : خانم اقبال این آقا ی حمید امام برخلاف اسمش نتنها امام نیست بلکه برده ایست که مثل همان خانم غفاری باید طبق فرمان هم بیچاره شعر بکوید جفنگ ببافد و تازه بعد از اینهمه شب بایستی لیست اعترافات رابرای مسئول خودش آماده کند که اگر نکند دمان از روزگارش در خواهند آورد…» حال، معلوم شد چه كسي «حرفهاي ديكته شده را رله ميكند»؟ يا بازهم لينكهاي ديگري از «همنشين»ها را بگذارم؟ درس «اخلاق» اين هم درسي از «اخلاق» دانش آموختگان مكتب ولايت فقيه، و «همنشين»نان او در صفحه فيسبوك و سايت مصداقي: Zoobin Azarakhsh : این آدم که اصلا روانی است و به نظر می رسد عقل و شعور درستی ندارد از قیاه اش هم تا حدی نشان دهنده یک آدم نا متعادی است و اخیرا هم یک مطلب مزخرف در سایت آفتابه داران نوسته و علیه ایرج مصداقی نوشته که…که گویی نشادر سبب آن بوده است. Zoobin Azarakhsh : مطلب دیگر را آن بساز بفروش و آدمی که مشغول خوردن و خفتن و جفتگیری کردن است و دیگران را «بریده خطاب می کند و زرهای زیدی و گنده گویی ها خنده آور چندی کرده است علیه خانم عاطفه اقتال به خاطر انتشار خبر انتقال 14 نفر از لیبرتی به آلبانی نوشته است. خيابانگرد معلومالحال و عاشق سينه چاك ماماچه، مازيار: «…حالا هم چند سالی ست که در خارج کشور متخصص گرفتن و شکستن بیضه هر موجودی است که سوالی کند و چیزی بپرسد. برایش هم هیچ فرقی نمی کند که حا
لا می خواهد این بیضه زیر زاغ ظلمت سرشت باشد یا در کلاه یا خشتک و یا هر جای دیگر این و آن. برای او مهم تنها این است که سوال کرده باشی آنوقت است که با دستگاه بیضه بگیر و بشکن اش به سراغت بیاید شنیده ایم که از قضا در وصیتنامه ای که دو نسخه آنرا هم برای دوستان کودکی اش حسن در سوئد و اکبر در ایران فرستاده خواسته است که دستگاهش را هم با خودش در گور بگذارند تا تر تیب بیضه های نکیر ومنکر که ظاهرا آنها هم قرار است چیزهایی بپرسند را هم همانجا بدهد.(3) ملاحظه ميكنيد، گويي كه مغزهاي اين دانش آموختگان مكتب ولايت، از ناحيه سر به قسمت پايين تنه جابجا شده است كه جملگي از «جفتگيري»، «نشادر»، «بيضه» و «زاواياي ذهني در خواب» مينالند. تازه ماماچه با وقاحت آموخته در مكتب ولايت، مدعي است: «می دانم که اینها در رابطه با ما بدترین الفاظ را بکار میبرند و بخود اجازه هر گونه فحاشی را میدهند ولی من مایل نیستم که به شیوه خود آنها بنویسم»… در مورد گشودن «پرونده قطور» براي كوري چشم شريعتمداري و ماماچه و ديگر باركشان وزارت اطلاعات بايد تأكيد كنم: به خود ميبالم كه «پرونده قطوري» در مجاهدين دارم و اي كاش شايسته آن بودم كه روزي –وهرچه زودتر- مجاهدين نامه اعمال مرا ميگشودند و در معرض افكار عمومي قرار ميدادند. آن روز، روز بالاترين سربلندي و افتخار من است. چون قصور و ناكردههايم در مسئوليتهايي كه داشتم، در برابر مردم گشوده ميشد. خوش بود گر محك تجربه آيد به ميان تا سيه روي شود هركه در او غش باشد اما تو بگو ببينم، رازهاي «پرونده قطور» خود را با كدام دژخيم در ميان ميگذاري و ريموت كنترلت دست كيست؟ اي واي! از آن كه روزي، در انتهاي بنبست از پردهها درافتد، هرآنچه كه نهانيست جز اين چه ميتوان گفت، جاي چنين خبيثان طبق گواهِ تاريخ، عمقِ زبالهدانياست افشاگري «شقاوتبار»! در بلغورهايش گفت كه من دانشجوي فرانسه بودم و به مجاهدين پيوستم و در عراق و فرانسه بودم و در تبليغات سازمان مجاهدين مسئوليت داشتم. و اينكه هيچگاه در زندان نبودم. چه بد شد! با اين افشاگري بيرحمانه، پته مرا كه روي آب انداختي! چقدر شقاوت بار! بله، من در عراق در اشرف و ديگر قرارگاههاي مجاهدين بودم. در كنار شريفترين، شجاعترين و اگاهترين فرزندان اين مرز و بوم. همانجايي كه تو چند ماه هم دوام نياوردي و بريدي و در سال 66، به مصداق «مال بد بيخ ريش صاحبش» بسته بندي شده به فرانسه عودت داده شدي. و 27سال است كه در فرانسه زمينگير هستي و به خيابان گردي اشتغال داري. از وقتي انترنت و بخصوص فيسبوك به ظهور رسيد، مانند لبوي آنهم از نوع ترشيده، خود را قاطي ميوهها كردي. آخر لبوي ترشيده! تو را چه به ميوه و اظهار فضل و كد آوردن از سيمون دوبوآور؟ تو را كه ميوهها ميشناسند، بگذار فصل ميوهها بگذرد بعد اظهار فضل كن كه كسي تو را نشاسد. بله، من جز يك ماه و چند روز كه در سن 15سالگي در زندان رژيم شاه، هيچگاه زندان نبودم. بهانه مطالعه چند كتاب بود، اما در واقع بخاطر برادرم كه زنداني سياسي بود، دستگيرم كردند و در شهرباني قزوين بودم و به علت پايين بودن سن آزادم كردند. اما برادر بزرگم (دكتر محمد نصيري) زنداني دو ديكتاتوري شاه و خميني بود (در مجموع حدود 9سال) او را يكبار همزمان با پسر 13سالهاش دستگير كردند و پاسداران رذل در سلول مجاور، پسرك 13ساله را ميزدند تا فريادهاي دلخراش او باعث درهم شكستن پدرش شود. اما او نشكست. ماند و زندانش را كشيد. رژيم ضدبشري بعدها پينشهادهاي پر چرب و چولهيي به او دادند. در حد دادستاني و معاونت وزارت. اما، او با اينكه همه زندگيش را از دست داده بود و در تنگناي شديد اقتصادي قرار داشت، شرفش را حفظ كرد. سرانجام نيز بر اثر تصادف ساختگي جان باخت. خواهرم نيز در حاليكه كودك سه ماهه داشت دستگير و تا آستانه قتلعامها در زندان بود. بقيه اعضاي خانواده نيز –پير و خردسال- طعم بازداشت و كتك پاسداران جهل و جنايت و دژخيمان را چشيدند. علاوه بر جرم بودن در صفوف مجاهدان پاكباز، اين بود، سرخط تبارنامه شخصي و خانوادگي من. اما، من از زندان و زندان رفتن نمينويسم. ورنه، كيست كه نداند، مجموعه سالهاي زنداني فقط شمار ناچيزي از مجاهدان اشرف به شمار موهاي سر ماماچه و پروفسور غني شده در مكت ولايت ميرسد. من از تبار حنيف و رهروان پاكبازش مينويسم، تو از لاجوردي و محمد غرضي و بهزاد نبوي و ميثمي. من از صبا و آسيه مينويسم تو از بتول سلطاني. من از علي صارمي، محسن دكمهچي، جعفر كاظمي و محمد علي حاج آقايي، علي معزي، محمدعلي و محبوبه منصوري و مددزادهها و فرزندان قهرمانشان در ليبرتي و از محمد، احسان و طاهر اقبال مينويسم، تو از خودت و «همنشين»ات كه از توابي شروع كرديد و امروز به خودفروشي رسيديد. من از مهديه، علي اكبر، شبنم و فرزاد مدد زاده، و زينب مينويسم، تو از بدناماني چون قربانعلي حسين نژاد، آرش صامتي و بهزاد عليشاهي. من از لالههاي سرخ و شقايقهاي عاشق مينويسم، تو از «سبز»هاي به ريشه موسمي. من از رود خروشان خون شهي
دان، تو از مانداب گنديده وادادگي. اين است تفاوت مكتب طراز انسان من و مكت ولايي تو. اين است كه صدايت، بوي سم ميدهد و دهان گشادت گور تهمت. تكيه بر شانههاي ابليسي و بر مناره رذالت آخوندي، اذان تكفير مجاهدين را سر ميدهي. واژهها را با خودت به ولگردي ميكشاني و به هرزگي ميبخشي. همچون هند جگر خواره كلمات را از روحشان بيرون ميكشي و ميجوي. شوق آرزوهايت داغ ننگ است. پر از هيچي و لبالب از نفرت. خيابانگردي با كولهباري از هيچ، حتي در زندگي خصوصي. وامانده عمرت را مديون فيسبوك و انترنت هستي، وگرنه بايد در قبرستان دور افتادهيي، خاك بيجان را هم ميآلودي. زيرا: خندهات زاویة مرگ جنازهات پيلة كرمك هیچ گوری تو را نمیپذیرد لينكهاي مرتبط: (1) كيهان شريعتمداري: 23شهريور 91: http://www.kayhannews.ir/910623/2.htm#other200 (2) سايت مصداقي: http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-51880.html (3) سايت مصداقي: http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-50138.html
ariairan