چشم من خیره بر این دیوار بربر مانده است
مغز من ازفکر کردن غیر قادر مانده است
آنچنان گیجم که گوئی مرد سلمانی، به عجز
بر سر مرد کچل در دادن فر مانده است
ای دریغا! زین حدیث مضحک، کا ندر چشم من
اشک و ،دشمن را همی قهقاه و هرهر مانده است
گفتمش: من را تو تاآنجا که خواهی نقد کن
لیک دیدم یکسره در حال زر زر مانده است
گفتمش: از زرزرت دلخسته ام از روی عقل
قصه سر کن، دیدمش خور خور،و خرخر مانده است
گفت: مزدوری و توابی و نادم گفتمش
اینچنین، تنهاتو من را تا دهی، جر! مانده است
گفت: عضو اطلاعاتی، وبا ملا رفیق
حضرت ملا ترا باری مشاور مانده است
گفتمش: در مثنوی خواندم که دریای گران
کی شود از پوز سگ آلوده، طاهر مانده است
من نی ام دریا ، کیم؟ یک آبگیر کوچکم
چشم بر راه یکی عطشان مسافر مانده است
تا بنوشاند ورا بیتی مطهر همچو عشق
کی ؟ کجا؟ در بیم ازمرداب«باقر» مانده است
شاعری هستم من اندر آستان ملتی
وندرین درگاه شاعر بوده شاعر مانده است
تو اگر از خویش میباری چنین مرداب را
نیست غم هر چندعقلت سخت پنچرمانده است
لیک اگر از جانب آلترناتیو گوئی ، بدان
«آل» او در رفت و« ناتیو»ش فقط «تر» مانده است
نازنین برادری که مرا میخواست به هند ! منتقل کند اسم مستعارش سالها باقر بود
دوم ژوئن 2013
اسماعیل وفا یغمائی