10.6 C
Paris
Friday, April 19, 2024

روایت دردهای من… قسمت دوم

alibakhsh-afaridandeh_reza-gouran

….. ده- یازده ساله بودم که پدرم دستور داد همراه دیگر هم سن و سالان خود به کنار رودخانه خروشان  هوروه  که با آب زلالش بر بستری از سنگ های صیقل خورده در پائین روستایمان هوروه  روان بود رفته و مشغول جمع آوری قلوه سنگ که مهمات سلاح های آن دوران مردان روستا محسوب می شد بشویم. چرا؟ … بزرگان و ریش سفیدان منطقه در یک تبادل نظر به این نتیجه رسیده بودند هر طور شده بروند تظاهرات کنند و شاه را بر گردانند!! … درستی و نادرستی تصمیم به گردن خودشان اما بخوبی بیاد دارم که در میان صحبتهایی که رد و بدل میشد می گفتند اگر آخوندها به حکومت برسند ایران را ویران خواهند کرد.

طبق گفته پدرم از همین نوع آخوندهائی که امروز بر گرده مردم سوار شده اند، هرسال  تابستان برای گدائی به روستا آمده و در خرمنگاه، بابام به آنها مقداری گندم یا نخود میداده و بعد همین که رویش را برمی گردانده  یا بدنبال کاری میرفته آخوند گدای کاسه به دست، به جان خرمن  افتاده و خورجینش را پر میکرده … آن مردم ساده دل از روی همین واقعیات روزمره تا ته داستان را خوانده و فهمیده بودند وای به روزی که ایران دست این آخوند های دزد بیفتد. آنها مثل ما روشنفکرهای احمق نبودند که هزار واقعیات را رها کرده و بدنبال ذهنیات کج و کوله خود رفته و سرانجام از دل جنایت و خیانت سر در آوریم.

… سپس  مردان جنگی روستا خود را آماده و مسلح به سلاح های مختلفی همچون تبر، داس، چوب بلند و« قلماسنگ »(1) برای پرتاب کردن قلوه سنگ ها کردند. سوار یک کامیون ده چرخ ماک که از شهر برای همین ماموریت آمده بود  شده و به کاروانی از خودروهای ریز و درشت که مردان جنگی و مسلح  را از روستاهای اطراف  گرد آورده بودند ملحق میشوند.

جملگی ستونی تشکیل داده و به طرف شهر حرکت میکنند. با عصبانیت و با شعار« شاه باید برگردد» از چشم ها ناپدید میشوند. غروب همان روز لشکر شکست خورده و آش و لاش شده  برگشت!!. زنان روستا مضطرب و چشم انتظار با تمام توان به پیشواز شوهران و قهرمانان! شکست خورده شتافتند و مشغول پانسمان و مداوا شدند…. اینطوری شد که در همان عوالم کودکانه فهمیدم مملکت ما یک شاه داشته که فرار کرده و یکی از همان آخوندهای دزد می خواهد جانشین شاه فراری شود.

یکی دو سال بعد  سلاح های سنتی از ریل خارج شد و سلاح های پیش رفته و مدرن  چون کلاشنیکف- بی کی سی و آر پی چی جانشین و جایگزین آنها گردید. مردان چفیه به سر با سیبل های کلفت که بعضآ تا بنا گوش تاب خورده بود با پیراهن و شلوار کردی خاکی رنگ ، سرتا  پا مسلح از کوه و جنگل می آمدند و به آرامی  میهمانان ناخوانده! روستا و روستائیان می شدند.

پدر و مادرم به سهم خود با تمام وجود از آنها پذیرائی می کردند و من نیز مثل پروانه دور آنها می چرخیدم . گاهی آر پی چی را بر می داشتم و مانند شیپور در آن می دمیدم ولی متاسفانه صدای دلخواهم از آن شنیده نمی شد. در آن دوران بود که من و مادرم آموزش کار با کلاشنیکف را یاد گرفتیم. چنان شد که از پدرم اجازه خواستم با عموهای مسلح (در منطقه به اقوام خود و سایر مردان روستا عمو می گفتیم) که نمی دانستم به چه علت ودلیلی  با پاسدارها می جنگند بروم… و اینطور بود که حس مبارزه در وجودم وزیدن گرفت.

بابا و آن عموهای روستا  بدلیل سن و سالم قبول نمی کردند من آنها را همراهی کنم. به مرور زمان دیگر افراد مسلح وارد روستا نمی شدند بلکه اینبار مثل برخی جوانان دیگر این من بودم که همچون پیک و رابط ماموریت داشتم  با یک الاغ چموش مواد خوراکی را به آنها که در درون کوه  و جنگل پنهان بودند برسانم . از آن طرف نیز بار هیزم بیاورم که کسی متوجه نشود. هنوز شگفت زده ام این هماهنگی چطور صورت می گرفت. که چه روزی و چه ساعتی با الاغ، خوراکی ها را که شامل نان محلی ، (مادرم با بدبختی با هیزم خیس که نمی سوخت و دود می کرد و اشکش را در می آورد  می پخت ) و کارتون های چهار پنج کیلویی خرما و…… (که پدرم به شهر می رفت و از مغازه داران  قرض می گرفت و به آنها وعده سر خرمن می داد)، تهیه میشد را به کدام نقطه از کوه و جنگل  برسانم.

فامیل مبارزی داشتیم با قدی بلند و صورتی آبله رو که به سان شمر می مانست . وی هر سلاح و خنجر و نارنجکی که گیرش می آمد به خودش آویزان میکرد و این همه، هیبت خاصی به او می بخشید. در میانه جنگل  یک مرتبه جلوی راه ام می پرید و مرا هر بار با اینکارش قبض روح میکرد و می ترساند و او با  قهقهه ای بلند می خندید. گاهآ چنین استقبال شایانی درانتظارم بود. بعد مرا در آغوش می گرفت و می بوسید و مثل همیشه با وعده اینکه در وقت مناسب می توانم چند فشنگ به کلاغ ها و کبوترهای کوهی بی گناه شلیک کنم، مرا دلگرم می ساخت و خستگی راه  و اضطراب و دلهره را از جانم بدر میکرد. بعد از استراحتی کوتاه و کشیدن  گلنگدن سلاح های مختلف و نشانه روی های بیهوده نهایتآ چند نفره هیزم را بار الاغ  می کردند و ما را روانه روستا.

خلاصه کلام یکی دو بار پدر و عموهایم و چند نفر دیگر را دستگیر و شکنجه کرده و بعد از مدتی آزاد کردند تا اینکه یک شب این بگیر و ببندها به اوج خودش رسید.  پاسدارها گله وار حمله کرده و روستا را به گلوله بستند، زن و بچه ها به طویله پناه بردند و بعضی ها به کوه زدند عمویم و یک نفر دیگررا زخمی ونقش زمین کردند . به همراه  پدرم و مردان دیگر روستا که من نیز در بین آنها بودم بجرم همکاری با ضد انقلاب  دستگیر و با خود بردند . روز بعد مرا آزاد کردند  … پدر پیرم بعد از آزادی از دست پاسدارها و بخصوص« جاش های خمینی » (2) که شکنجه اش داد بودند امانش به هوا بود….  کدخدای روستا که عمویم باشد هنوز رانش که به تیر برادران پاسدار سوراخ شده بود بهبود نیافته بود که خبر رسید فرمانده پاسدارانی که روستا را به گلوله بسته بودند و پای دو نفر را سوراخ کردند همراه دو همکارش با یک خودرو در حال حرکت  روی یک پل  هدف موشک آر پی چی قرار گرفته و در خودرو سوختند. در دادگاه به عمویم گفته بودند به دستور تو پاسدارها کشته شدند و او اظهار بی اطلاعی کرده بود. بعد از آن حادثه وحشتناک  روز به روز نفرتم به جمهوری اسلامی بیشتر و گرایشم به مبارزه عمیق تر میشد .  عموهای مسلح و مبارز(3) هم طی سالیان کشته و از بین رفتند و می رفت که من جانشین یکی از آن مردان  مبارز شوم و سلاحش را بردارم اما…….

……..

…….«خدا بد ندهد سرکار، در جنگ مجروح شده ای»؟ با این جمله آشنایی من با مجاهدین شروع میشود….

 …… در اواسط سال 1366 مسافر مینی بوسی بودم که جاده بین سنندج به مریوان را با سرعت تمام در می نوردید. مینی بوس در پیچ و خم جاده پیش می رفت و ظاهرا سرنوشت مرا رقم میزد. مینی بوس به پیش میرفت تا در درون خود من مشتاق را به سمتی پرتاب کند و اطلاعات و حرفهای عجیب و ذی قیمتی در اختیار من جوان ساده و کنجکاو قرار دهد که ده سال بعد به ثمر نشسته و زندگی مرا دگرگون نماید.

goran1

مرد میانسالی در کنار من نشسته بود و پرسید: خدا بد ندهد سر کار در جنگ زخمی شده ای؟ گفتم: آقا خدا کار به این کارها ندارد این آدم ها هستند که به جان همدیگر افتاده اند. ظاهرا همین جمله کافی بود که مرد میانسال اعتمادش به من جلب شود و خیلی زود و بی مقدمه شروع به تعریف از مجاهدین کرد اسمی که تا به آنروز نشنیده بودم اما گویی که گمشده ام را در آن اسم و توضیحات یافتم. این شروع آشنایی من از مجاهدین شد و او به آرامی زمزمه ای را در گوشم شروع کرد: سازمان مجاهدین به رهبری مسعود رجوی در عراق مستقر هستند و نیروهای آگاه و زبده ای دارد که از دکتر و پرفسور گرفته تا مهندس و خلبان از نقاط مختلف دنیا سرازیر شده و در آن  سازمان وتشکیلات منسجم  گرد آمده اند. مجهز به بهترین و پیش رفته ترین  سلاح های دنیا هستند.  می خواهند مردم ایران را از شر مشتی آخوند ارتجاعی و جنگ طلب نجات دهند تا بیشتر از این کسی زخمی و کشته نشود . زیر بناهای اقتصادی ،اجتماعی و……بیشتر از این در جنگ خانمانسوز آسیب نبیند و نابود نشود .  آزادی و دموکراسی برای مردم ایران به ارمغان بیاورند. جامعه بی طبقه توحیدی را برقرار کنند و…………

چنان سرا پا گوش بودم که گویی دیگر در این دنیا نبودم. روایات، جملات و کلمات جدید گویی که مستقیما جذب جانم میشدند و  وجودم را متلاطم می کردند.  در رویای آنچه می شنیدم غرق بودم و به یاد عموها و مردان مسلح روستائی  افتاده و قلبم گرفت.   از صدای بلندی به خودم آمدم «رسیدیم اینجا مریوان است پیاده شوید» صدای راننده بود . مرد میانسال را چنان بغل کردم و بوسیدم که نمی توان توصیف کرد فکر کردم این یک منجی بود و خدا او را فرستاد تا از خواب غفلت بیدارم کند.

بعد از جدا شدن احساس شور وشعف خاصی می کردم و سبک شده بودم دلم می خواست همان لحظه بال در بیاورم و میان آن بهشتی که برایم تصویر کرده بود فرود آیم و یکی از آنها شوم البته پیش خودم میگفتم  اگر قبولم کنند! چون منجی به من گفته بود نباید به سربازی برای خمینی می رفتی. این حرف را  قبول نداشتم حالا هم ندارم.  استدلال آوردم و داستان سربازی رفتن را برایش شرح دادم: از شهر برای روستا می رفتم  در یک ایست بازرسی  ژاندارمری مرا دستگیر و  به زور سوار یک نفربر نظامی کردند و یک شب در زندان بودم . تا اینکه پدرم آمد پاسگاه و متعهد شد مرا به سربازی  بفرستد…

 بعد هم گفتم برای مردم و خاک ایران می جنگم نه خمینی و آخوند ها.  چرا که ارتش عراق به ایران حمله کرده بود و خیلی از هم میهنان را از جمله هم کلاسی هایم  در بمب باران از دست داد بودم و از اینکه سرباز تکاور ارتش ایران  هستم و در چند عملیات شرکت مستقیم داشتم پشیمان نیستم . منجی از صراحت کلامم ناراحت اما من از چیزهایی که برایم گفته بود غرق در شادی.

عملیات نصر 6 در تاریخ 14/5/1366درمنطقه عملیاتی میمک در استان ایلام آغاز شد قبل از این عملیات تیپ ذوالفقار متلاشی شده بود .

تیپ تکاور لشکر 28 سنندج که در منطقه عملیاتی مریوان مستقر بود برای جلوگیری از تهاجم ارتش عراق که  به طرف شهرایلام  خیز بر داشته بود اعزام گردید. در ابتدای ورود به منطقه جنگی بوی جسد سربازان سوخته ، تعفن کشته شدگان مشام را می آزرد. سنگر ها و استحکامات و……. توسط دشمن در هم کوبیده شده بود. تانکها و خودروهای متلاشی هنوز در حال سوختن بودند .  صدای فریاد و ناله سربازان  که یکی پس از دیگری نقش زمین می شدند و کشته و مجروحانی که هم سان برگ خزان  روی زمین  افتاده بود چشممان را پر میکرد. ،رگبار بی امان موشک های ریز و درشت که مانند بلای اسمانی  بر سر منطقه  می ریخت همه و همه تداعی کنند جهنم واقعی بود .

 از سربازانی که جان سالم بدر برده بودند می پرسیدیم از چه تیپ و نیرویی هستید؟ با خنده می گفتند . تیپ الفرار !!! ولی قبلا تیپ ذوالفقار . برخی از سربازان زخمی به ما می گفتند: ماشاءالله تکاورهای دلاور، بروید و عراقی ها را از خاک ایران بیرون کنید و……….. در این عملیات خیلی از سربازان کشته و زخمی شدند از جمله خودم. در حالی که یک شبانه روز بود  در خط مقدم  می جنگیدیم و آخرین فشنگ و مهمات مانده را به طرف دشمن شلیک می کردیم، یک لحظه متوجه شدم  یک هجمه آتش و دود و انفجار مرا  فرا گرفت و به هوا پرتاب شدم  نفهمیدم چی شد. مجروح و دچار موج گرفتگی شدیدی شدم که سر از بیمارستان نواب صفوی تهران در آوردم و هنوز از آن سانحه وحشتناک در عذابم . بعد از کمی بهبود برگشتم سر خدمت  متوجه شدم سربازانی که با هم درآن سنگر بودیم کشته شدند و تنها من زنده ماندم . این هم از بد اقبالی من. ظاهرا قرار بر این بود که درد و رنج ادامه یابد و این تازه اول کار بود.

  پرسنل تیپ تکاور با دلاوری  و رشادت  و میهن پرستی تمام نه بخاطر آخوندها و خمینی بلکه به خاطر ایران و ایرانی  چنان درسی به ارتش متجاوزگر داد که در دل تاریخ  برای همیشه ماندگار شد و آن  تجاوزگران را در جنگ میمک سر جایشان نشاند.

بعد از عملیات میمک تیپ تکاور به پادگان عجب شیر در آذربایجان اعزام و در آنجا  تجدید قوا وسازماندهی جدیدی  صورت گرفت  شروع آموزش و آمادگی برای جنگ  بعدی  در تاریخ 21/1/1367 عملیات  بیت المقدس 5 در منطقه پنجوین آغاز گردید. هدف باز پس گیری ارتفاعات و کوههایی بنام سنگ معدن و کله قندی بود. در این عملیات دوباره از ناحیه پا در قسمت زانوی چپ و ران راست مجروح و روانه  بیمارستان 17 شهریور مشهد شدم بعد از چند روز بستری روانه خانه.  یک ماه بعد  برگشتم سربازی  و مدتی  بعد از آن نیز ما را به منطقه عملیاتی  بانه و کوههای  آسمان بین  اعزام کردند.  درآنجا بود که فرمانده گروهان  صدایم کرد و گفت باید خودت را به  اطلاعات ارتش  در مریوان معرفی کنید .رسیدن به آنجا همان ودستگیری و دستبند همان ……….

شنبه 27اردیبهشت 1393برابر با 17 می 2014.

علی بخش آفریدنده (رضا گوران)

پانویس

(1)قلما سنگ !  بمعنی فلاخن است . ابزاری  بود که از پشم بز یا گوسفند  بافته و چوپان ها  با آن سنگ  می انداختند  گویا در زمان انقلاب ضد سلطنتی  در تظاهرات کار برد داشته .

(2)جاش های خمینی ! در زبان محلی و کردی  به افردا مزدور بومی اطلاق می شد که به خاطر منافع شخصی جاسوسی و آدم فروشی برای رژیم آخوندی می کردند و همین مزدوان باعث و بانی دستگیری و شکنجه و اعدام  خیلی از مبارزان راه آزادی شدند.

(3) به خاطر اینکه برای خانواده هایشان مشکلی ایجاد نشود از ذکر اسامی آنها خود داری می کنم .

رضا گوران

منبع:پژواک ایران

 

 لینک به قسمت اول

 

 

 

AriaNews
AriaNewshttps://aria.ariairan.com/
اخبار اجتماعی، فرهنگی، ورزشی، اقتصادی، علمی از سراسر جهان در Aria News | آریا نیوز
آخرین خبرها
اخبار مرتبط