12.1 C
Paris
Thursday, March 28, 2024

روایت دردهای من… قسمت دهم و یازدهم

alibakhsh-afaridandeh_reza-gouran

دستگیری و زندان-روایت دردهای من و …. قسمت دهم
رضا گوران

دستگیری من ـ دستگیریهای گسترده

فرماندهان دیروز ـ زندانبانان و شکنجه گران امروز:  

 بسیاری از بچه ها یکی پس از دیگری بصورت شبانه ناپدید می شدند طوری که ورودی و یا پذیرش تقریبا به حالت خالی و نیمه تعطیل درآمده بود. در پاسخ به سوال ما گفته می شد «افراد به ماموریت رفته اند»…

در مورد خودم، نهایتا در همان روزها بعد از درگیری با حشمت و رشید، با توصیه و پیشنهاد  مریم باغبان استعفا نامه خود را نوشته و تقدیم  کردم.  بعد از چند روز در یک نیمه شب فرمانده مجید شکوهی کرمانشاهی مرا از خواب بیدارکرد  وگفت مسئولین کارت دارند! متحیر و گیج و خواب آلود بودم، فقط می فهمیدم نیمه های شب است. با احساس ترس و دلهره لباس پوشیده و از آسایشگاه بیرون آمدم و  همراه مجید سوار خودروی جیپ خاکی رنگ شدم و پس از طی مسافتی به ابتدای مجموعه ساختمانهایی در پذیرش رسیدیم که یک ماه پیش گفته شده بود: بخاطر کمبود جا باید تخلیه شود! و منتقل به مجموعه‌ای شده بودیم که یک بار یک هفته ویک بار هم با دوستان سه هفته در آن بازداشت شده بودیم . در ابتدای آن مجموعه ساختمانها که از مدتها پیش گاهی اوقات از دور فعالیتها و رفت و آمدهای غیر معمول مسئولین را مشاهد کرده بودم رسیدیم. یک اتاقک “ایست و  بازرسی” قبل از مجموعه تاسیس شده بود که عرض”جاده” را با یک میله آهنی وموانع بازدارنده دیگرمسدود کرده بود. وسط میله با یک تابلو گرد و با خط قرمز رنگ نوشته شده بود “ورود ممنوع” . چیزی به ذهنم خطور نمیکرد، بیشتر گیج و مبهوت بودم. وقتی نگهبان  میله آهنی را بلند کرد که خودروی حامل ما وارد محوطه زندان بشود، او را دیدم، نبی مجتهد زاده بود. پس از عبور از جلوی درب طوسی رنگ خوابگاه قبلی، مجید گفت: از خودرو پیاد شو و دنبالم بیا، مجید چند ضربه به درب زد و نگهبان محمد رضا کاوندی ظاهر گردید. در را باز کرده و ما را به داخل ساختمانی که یک ماه پیش آسایشگاه بود هدایت کرده و سپس بداخل یک اتاق برد. سپس وی (محمد رضا کاوندی) با تندی و حالت پرخاشگرانه و تهدید آمیزی چند دستورخشک و خشن داد از جمله گفت:

*تا روزی که در اتاق نگه داشته شوی حق رفتن به پشت پنجره و کنار زدن پرده را نداری وهیچ عذرو بهانه‌ای قابل قبول نیست.

*نگهبانان هر روز سه وعده غذا، صبحانه، نهار و شام برایت می آورند.

*در روز سه بار صبح ، ظهر و شب حق به توالت رفتن را داری.

* در هفته یک بار حق حمام رفتن کوتاه مدت را داری.

*اگر کار اضطراری وفوری فوتی پیش آمد حق داری با ضربه زدن به درب اتاق خود، نگهبان را مطلع ساخته تا در فرصت مناسب خوشان را برسانند.

* حق سر و صدا و خواندن ترانه و هر آنچه مخل و باعث سلب آرامش و نا امنی و اذیت و آزار بقیه هم اتاقی ها گردد، نداری و ممنوع است.

*تمام ضوابط باید بدون کوچکترین اما و اگری اجرا شود و هر گونه واکنش مثبت و یا منفی در پرونده فرد خاطی ثبت و ضبط شده و به سلسله مراتب گزارش می شود کاری نکنید پرونده ات بیشتر از این سیاه تر گردد!

مشخصات و محل زندان:

مجموعه ساختمانها درابتدای جنوب شرقی قرارگاه  اشرف قرار داشت و نزدیک آن یک پارک درختی وجود داشت روبه روی پارک یک میدان کوچک به چشم می خورد و یک دیوار با بلوک و سیمان  سرتاسرآنجا را یعنی  به طول 2 کیلومتر  امتداد داشت وآن قسمت که به “اسکان” معروف بود را از بقیه قرارگاه مجزا کرده بود . در بین مجموعه ساختمانها که به نام مجموعه – آ – و مجموعه – ب – معروف بودند یک دیوار با بلوک سیمانی و بتن بنا شده بود این دو مجموعه یعنی ساختمانهای سمت راست – آ – و سمت چپ- ب- همراه خیابان ازهم مجزا کرده بود و با رنگی که تقریبا به زردی می گرایید دیده می شد و از یک درب طوسی رنگ باید تردد می کردید،  قسمت – آ – شامل اتاق کار، سالن غذا خوری و کلاس های آموزشی بودند و قسمت – ب – شامل اتاق های استراحت و حمام  و دستشویی  برای افراد جدید مهیا  شده بود. این مجموعه ساختمانها محل آسایشگاه و آموزش افراد جدیدالورود بود که در یک چرخش مداری 180 درجه ی به زندان و شکنجه گاه و جهنم واقعی بدل گردیده بود که مفصل آنرا خواهید خواند.

ساختمان چهار اتاقه که هر اتاق سه در چهار متر مربع بودند و یک راهرو، یک حمام وسرویس بهداشتی مشترک داشت. کف انفرادی موکت بود و یک  تخت خواب فلزی ارتشی با تشک و بالش همراه یک پتو قرار داشت جلوی پنجرها با میل گرد آهنی شبکه شبکه جدیدا جوشکاری شده بود و پشت آن با پرده پارچه ی و پرده آب رنگ ضخیمی پوشانده شده بود.

مسئولین و دست اندرکاران زندان:

*مسئول اصلی و رئیس زندان، مریم باغبان، فائزه حصاری (حشمت) حسین فضلی.

*نگهبانان، محمد رضا کاوندی، فرزاد غفاری، مجید شکوهی، نبی مجتهد زاده، محمد رضا موزرمی، نعمت اولیاء، محمود حیدری، قادر، علی سوری، رضا تابعه،زهرا، صلاح درویشی، علی فیضی شبانگاهی(رشید)، (مهدی همان فرمانده ی که رضا، نصیر، حیدر را با سلاح تهدید کرده بود) منوچهر الفت، “مهدی فیروزیان”، همان فردی است که فکر کنم  اندرز نامه ای (همسان نامه رهبرعقیدتیش به مجلس خبرگان رژیم….!) به آقای اسماعیل وفا یغمائی نوشت، ولی درنامه ننوشته بود در طی مبارزه اش در زندان اشرف چه کاره بوده؟!)

 *مسئول بهداری، دکترتقی حداد

نفرات بازجویی که من دیدم و برخورد داشتم:

*بازجویان، حمید آراسته، سهیلا غفاری، کبرا

و

بازجویان و شکنجه گرانی که با لباس نظامی و مجاهدی خاکی و سبز رنگ مرا….

*حسن حسن زاده محصل اسم مستعار (جلال) اهل مشهد، سر تیم و بازجوی اصلی، شکنجه گر قهار و قسی القلب به تمام معنا، قاضی، هیئت منصفه، حاکم شرع، وکیل مدافع و خلاصه همه کاره بود. وی قبلا افسر شهربانی در زمان شاه بوده و به همین دلیل به این جایگاه منصوب شده بود. البته همه نفرات اصلی این سیستم در سازمان امنیت مخوف عراق آموزش دیده بودند.

 *مهدی (احتمالا پرویز موسوى سیگارى نیا که یک اسم مستعارش فاضل بود) بازجو و کاتب:  قدی تقریبا 160 سانتیمتر چهار شانه و تپل با کله ای گنده که یاد داشت برمیداشت و در بازجوئی گاهی ابهامی داشت سوال می پرسید.

 *اکبر (اگر اشتباه نکنم اکبر حیاتی برادر محمد حیاتی) بازجو و کاتب: قدی 170 سانتیمتر لاغر اندام و موی صاف جو گندمی و به یک طرف سرش حالت داده بود او هم متخصص و پیچاندن آدمها بود و سوال های گیج کننده ای می کرد ولی بیشتر می نوشت.

*علیرضا غلامی: اهل شیراز که از روز اول در بغداد با او آشنا شدم و در جریان کامل فریب دادن من بود، با هم در شهر بغداد تفریح کرده بودیم و سپس به کربلا رفته بودیم در آنجا مهربان و متین و در اینجا بازجو، پرخاشگر و شکنجه گر. این دیگر چه ایدئولوژی بود که انسانها را به چنین هیولاهای بی رحم و قصی القلبی تبدیل میکند؟!

اعتراض به مقررات وضوابط ظالمانه زندان:

به محض ورود به داخل بازداشتگاه پشت پنجره رفتم و پرده را کنار زدم مسئولین زندان طوری رفتار میکردند و دم از مقررات و ضوابط میزدند که باعث شد عصبی شوم وبا کله ومشت به شیشه پنجره کوبیدم و شیشه شکسته و خون از دستم جاری شد. محمد رضا و مجید  درخواست نیروی کمکی کردند و بعد از چند دقیقه چند تا از فرماندهان ورودی و یا پذیرش آمدند از جمله فرماندهان انقلاب کرده مریمی رضا و زهرا، به محض دیدن آنها بدترعصبی تر و جری تر شدم و هر آنچه لایقشان بود نثارشان کردم زهرا می خندید و عقب رفت ولی رضا  با سلاح کلاشینکف مرا تهدید می کرد و با تمسخر می گفت: از پشت پنجره کنار برو با بحث و فحص با محمد رضا موزرمی و قادر کوتاه آمدم و البته کاری دیگر هم نمی شد کرد وبا کمک های اولیه دستم را پانسمان کردند. صبح آن روز به بیرون و ساختمانهای هم جوار نگاهی انداختم دیدم افرادی که در ورودی و یا پذیرش خواهان جدائی ومعترض بودند و مسئولین می گفتند به ماموریت رفته اند همه را  با یونیفرم نظامی خاکی و سبز رنگ مانند خودم که لباس نظامی خاکی رنگ تنم بود زندانی کرده بودند. برایم باورکردنی نبود، گنگ و گیج شده بودم و فکر می کردم خواب می بینم مات و مبهوت مانده بودم که این گروه و جریان از کدام تبارند! و دارند چه کار می کنند!  همه در بازداشت و زیر شکنجه بسر می بردند و گاهی اوقات صدای زجر کشیدن و گریه و زاری گوش ها را می آزرد. از آن طرف صدای فحاشی و رکیک ترین توهینها و عربده کشیدنهای شکنجه گران باند رجوی رعشه بر بدن انسان می انداخت و دلهره و استرس شدیدی به من دست داد، نمی دانستم خوابم و یا بیدار.

درگیری لفظی با نگهبانان زندان:

 پنج روز بعد ازپشت پنجره از نگهبان وقت محمد رضا کاوندی (1) که در محوطه زندان به طور جدی فعال و خیلی مسئولانه نگهبانی می داد که نکند این همه نفوذی! از بین قفس های آهنین ساخت رجوی فرار کنند پرسیدم چرا یکی نمی آید به من جواب بدهد به چه جرمی بازداشت هستم و چرا زندانی شدم؟ سازمان می گوید در ایران خمینی زده عدالت نیست ولی چند بار مرا دستگیر کردند 24 ساعته تحویل دادگاه داده می شدم و آنجا تکلیف مشخص و روشن می شد، ولی اینجا دم از عدالت خواهی می زنید و خود را “دولت موقت در تبعید” می نامید تا به حالا 5 روز گذشته و خبری نیست! چرا هر روز بچه های مردم را شکنجه می کنید مگراز آنها چه خطایی سر زده که با شکنجه شدن درست می شوند؟

 محمد رضا کاوندی برآشفت و عصبی گفت: تو صلاحیت ندارید در باره این مسائل دخالت و صحبت کنید! چرا طلب کاری از سازمان می کنید؟! تو به جرم نفوذی اینجا هستید! برو خدا را شکر کن که ما مجاهدین مهربان و در خاک غریبه هستیم بخاطر اینکه تو ایرانی هستی و هم وطن بهت رحم کردیم و یک لقمه غذای دم دهان خودمان که با بدبختی و گدائی بچه ها از خارج برای ما می فرستند به تو می دهیم! در حالی تو آمدید همه ما را بکشید و به رژیم بفروشید! همزمان با لوله سلاح اشاره می کرد از پنجره فاصله بگیرم ادامه داد و گفت: حالا هم تا یک گلوله حرامت نکردم از جلوی چشمم دور شو و پرده را بنداز. در جوابش گفتم مگر پول غذا چقدر است؟ من هر روز گرسنه هستم  حداقل آنقدر بدهید که سیر شوم بعد اسم غذا را بیارید، سران شما پول مرا بالا کشیدند و مرا گروگان گرفته اند، بعد به او گفتم اگر راست می گی شلیک کن، بزن، بی آبروها… و داد می زدم بزن و در آن لحظه نگهبانهای دیگر آمدند او را دور کردند.

 روز بعد یکی ازفرماندهان کرد به نام کاک صلاح درویشی اهل سنندج نگهبان شد و از قبل با من تنظیم رابطه انسانی و دوستانه ای داشت حتی در روز درگیری با حسین فضلی و بقیه مسئولین او کوچکترین اعتراضی به من نکرد، بود.  درب سلول را باز کرد به شیشه شکسته پنجره اشاره کرد که با یک تخته چوب پوشاند شده بود و به زبان کردی گفت: این چیه؟ گفتم مگر نمی بینید؟ چرا از آنها نمی پرسید چرا مرا زندانی کرده اند؟ گفت: اینها دشمن دارند و به همه کس به چشم شک و تردید نگاه می کنند باید صبر کرد تا این پروسه پیش رود و همه چیز مشخص گردد، گفتم کاک صلاح به نظر تو من رژیمی هستم؟ مگر خودت شاهد نبودی در سالن غذا خوری اعلام جدائی و برائت از سازمان کردیم حالا همه را به بهانه واهی گرفتار کردند. گفت: بهتر است بحث نکنیم چون من کاره ای نیستم  چرا ریشت را اصلاح نکردی؟ سلاح کلاشینکف را روی میزی که توی حال ساختمان قرارداشت گذاشت طوری که وا نمود می کرد به من اعتماد دارد و به من می رساند که مرا بیهوده زندانی کرده اند، اصرار داشت باید ریش ات را اصلاح  کنی که بعد از یک هفته در آن روز ریشم را تراشیدم و نهار هم به اندازه کافی داد که سیر شوم. کار به اینکه چه قصد و نیتی داشت را ندارم ولی به سهم خود هیچ وقت کمک هایی که به همه بچه ها بازداشت شده می کرد را فراموش نمی کنم و همیشه آرزوی سلامتی برای او و دو فرزندش همراه بقیه زندانیان که در حال حاضر در لیبرتی اسیرند دارم، آرزومندم جملگی هرچه زودتر از آن باتلاق نجات پیدا بکنند.

همه رقم شکنجه های سفید و سیاه:

اسم غذا به میان آمد بهتر است اینجا توضیح بدهم ، از روزی که مرا بازداشت کردند گرسنگی برایم عذاب شده بود تا اینکه بعد از مدتها معده ام عادت کرد و گویا کوچک شده بود باور کنید به اندازه ای غذا می دادند که زندانی فقط از گرسنگی تلف نشود به همه افراد گرسنگی می دادند، دو متر قد و 120 کیلو وزن داشتم… بارها درخواست کردم بابا من هر روز و شب گرسنگی می کشم اما کسی توجهی نمیکرد. تازه ابتدای زندان دو ماهه خوب بود چون بعضی از نگهبانان یواشکی نان اضافه و یا کمی غذای اضافه می دادند. زمانی که مرا به زندان اصلی منتقل کردند اوضاع بدتر شد یک کفکیر برنج کمی آب خورش که هیچی نداشت روی برنج توی یک یقلوی ارتشی می ریختند و پرت می کردند درون انفرادی،  دوعدد کتلت و چند تکه چپیس و یک نان، این شام بود. یک ملاقه بادنجان وگوجه همراه یک نان، این نهار بود. در آن سه سال هرگز شیر به چشم ندیدم در حالی که در زندان دیزل آباد هر از گاهی شیر می دادند. گاهی اوقات هم خوب بود بخاطر جشن و یا مراسمی که نگهبانان شارژ بودند هم غذا و هم نون به اندازه کافی می دادند همراه نوشابه و گاهی هم کمی پیازچه و یا سبزی که گویا خود نگهبانان کاشته بودند. که در آن زمان معده ام کوچک شده بود و نیازی به غذای زیاد نبود. این راه هم یادآور شوم به نظر می رسید که غذای زیاد و یا کم دادن به زندانی بستگی  به دوعامل داشت اول سفارش بازجویان، دوم به سلیقه نگهبانان ، بعضی از آنان گاها کمی بیشتر از حد معمول می دادند.

برای اولین بازجوئی احضارم کردند: 

یک هفته بعد مرا صدا زدند و به ساختمان بغلی که صدای شکنجه گران وافراد شکنجه شده به گوش می رسید  بردند در اتاق بازجوئی و اعترافگیری چهار شکنجه گر که در بالا معرفی کردم حضور داشتند و دور یک میز نشسته بودند و جداگانه درکنار درب اتاق یک صندلی قرار داشت و به من دستور دادند روی آن بنشینم.

در ابتدای بازجوئی حسن محصل گفت: چرا با بچه های مجاهد و مسئولین که از صبح تا شب جلوی دست شما خدمتگذاری! می کنند درگیری پیش آوردید؟ چرا شیشه پنجره را شکستی؟ گفتم من نیازی به خدمت گذاری کسی ندارم، اول شما بفرمائید به چه جرمی مرا بازداشت و زندانی کردید؟ در حالی که به بقیه همکارانش نگاهی  با تعجب انداخت و با لبخندی زهر آهگین گفت: زندان؟ منظورت چیه؟ کدام زندان مگر ما زندان هم داریم؟! تو مدتی مهمان ما هستی!  در حالی که با دست به سمتی اشاره می کرد گفت: اینجا که مثل هتل! است “اقامت” کرده اید و از تو به نحو احسن پذیرائی میشود! مجاهد بیست سی ساله جلوی دست شما کار می کنه انصاف هم چیز خوبیه! همین است که اضداد به ما مارک زندان و شکنجه ووو ……….  می چسبانند؟ باور کنید هاج واج مانده بودم یک لحظه فکر کردم من دارم اشتباه میکنم و حتما من گناهی مرتکب شدم و نباید زود و عجولانه قضاوت می کردم، نمی دانستم کجا هستم! با کی طرفم! و چی بگویم! در واقع گیج و مات و مبهوت شده بودم و مانند اینکه سحر و جادو شده باشی افسون شده بودم.

هر چهار نفر مرا دوره کرده بودند که همکاری کنم و هر آنچه سوال می پرسند باید جواب بدهم!  اوایل زیر بار نرفتم و با منطق استدلال می آوردم که من استعفا نامه نوشتم وتحویل مریم باغبان داده ام  و نیازی نمی بینم به سوالات کسی جواب بدهم، می خواهم از سازمان بروم دیگر نیازی نمی بینم که با شما همکاری کنم بین ما هر چه بود گذشته و تمام شده. حسن محصل از مواضع بالا و حق به جانب و با  گستاخی تمام منکر استعفا نامه شد و می گفت: من کاری به اینکه در ورودی چه اتفاقی افتاده ندارم و به من ربطی ندارد که آیا استعفا دادی یا ندادی! اهمیتی به استعفاء دادن تو نمی دهم و ارزشی برای آن قائل نیستم  سازمان مرا مامور رسیدگی به پروندات  کرده و باید به  تک  تک پرسش هایی که از طرف ما چهار مجاهد می شود، پاسخ دقیق بدهی، والله شیوه های دیگری نیز برای به حرف کشیدن و زبان باز کردن وجود دارد و کاری نکن که آن روی سگمان بالا بیاید و آن وقت دیر خواهد شد. افرادی بودند دو برابر تو قد و وزن داشتند و خیلی ادعا داشتند در نهایت  درمقابل ما زانو زدند و موش شدند!حالا تو که عددی نیستی.

 *مهدی می گفت: تو اصلا می فهمی در چه نقطه و مکانی هستی؟ درک می کنی در چه شرایط حادی بسرمی بری؟ تو در وضعیتی نیستی که بتوانی مشخص کنی جواب ما را بدهی و یا ندهی این سازمان است که انتخاب می کند با تو از چه دری وارد شود! یا از درمهر و عطوفت و یا از دربهایی که خودت در رژیم زیاد وارد آن شدی و تجربه کردی واینطوری که من می بینم و تشخیص می دهم  فکر کنم حقت بوده! لیاقتت رفتارهمان پاسدارهاست و همان رفتاری که باهات شده؟!

*اکبر می گفت: فکر کنم اشتباهی گرفتی ما مجاهدین دو رو داریم یکی روی انسانی و یکی روی سگی بستگی به شعورتو دارد با کدام رو با ما راه بیائی و دنبال درد سر نگردی هر آنچه می پرسیم باید روز ماه و سال را دقیق بگوی چه اقداماتی انجام دادی؟ چه فعالیتی کردی با کی  و چه کسانی چطور وچگونه؟؟!

*علیرضا غلامی می گفت: ما با شما دوست هستیم و همیشه با احترام با تو و علی و کمال و ….. رفتار کردیم و به نحو احسن سازمان از شما پذیرائی کرده یادت رفته باهم در بغداد تفریح کردیم و به زیارت کربلا رفتیم؟ ما با هم نون و نمک خوردیم و در بین قوم کرد نون ونمک خیلی ارج و قرب دارد بیا و به احترام آنها نه درد سر برای خودت درست کن و نه برای سازمان، آخه لامذهب چرا اونجا را به هم ریختی و الم شنگه راه انداختی؟ سازمان از شما یک توقع دیگر داشت! می دونید چه کار وحشتناکی کردی؟ خودتون را در باتلاق انداختید. یک مرتبه حسن محصل جلوی ادامه حرفهای علیرضا که داغ کرده بود را گرفت ونگذاشت بیشتر دست خودشان را رو کند و به این ترتیب روشن شد که دق و دلی آنها از کجاست. بنابراین حرفشان این بود که پاسخ هر اعتراضی زندان و شکنجه است.

دراین بین حسن محصل که آتش تندی داشت ومن نیز به تهدیدهای که می کردند توجهی نشان ندادم برآشفت وبین ما دو نفردرگیری لفظی پیش آمد “گفتم ببین هر چه از دستت بر می آید دریغ نکن”

 حسن محصل همین جمله بالارا تا روزی که بعد از سه سال اسارت مرا از سلول انفرادی آزاد کردند! آزاد که نباید گفت!  کلمه آزاد و آزادی و دموکراسی در سازمان فقط شبیه، یک رویاست، دوباره به بند و برده گی کشیدند هی تکرار می کرد و می گفت: یادت است که روز اول قلدری و پهلوان بازی کرمانشاهی در می آوردی و فکر می کردی اینجا در گاراژ کرمانشاست و می توانی هر غلطی را بکنی! به من گفتی هر چه از دستت بر می آید دریغ نکن، دیدید حالت را جا آوردم! تو را مثل موش کردم!  شکنجه گری بدبخت  که الان جز “حس ترحم” هیچ حس دیگری نسبت به او و رهبرش ندارم با رفتار تحقیر آمیز و خشن و توهین و فحاشی  به من و خانواده ام و گاهی کل مردم ایران نمی دانستم انجام وظیفه میکرد.

زیر پوش مبارزه با رژیم هر کاری میشود کرد:

  یک مرتبه علیرضا غلامی برآشفت شد و بنای گریه و زاری گذاشت و گفت: چرا با مسئولین بالای سازمان  گستاخانه حرف میزنی و جوابهای سر بالا میدهی؟ سازمان مجبور است “این نوع”! برخوردها را بکند چون دشمن ضد بشری دارد و بین نفرات ارتش آزادیبخش نفوذ کرده و تا به حال چندین و چند نفر را ترور کرده و به ایران گریخته اند. بازجویان دیگر یک مرتبه همه با هم حمله  شدید اللحنی کردند . هم زمان هر کدام از طرفی موضع می گرفتند و مرا سر زنش می کردند که چرا باعث شده ام یک مجاهد خواهر مریمی را به “گریه” وادار کنم این خواست رژیم است و چه عمد و چه غیرعمد باعث شدم به جیب رژیم بریزم. و خمینی از برخورد من با مجاهدین دارد صفا!… می کند.

علیرضا ادامه داد و گفت: زمانی در زندان شیراز بازداشت بودم زیر بار زور رژیم نرفتم و پاسداران خون خوار رفتند خواهر مرا از خانه دستگیر کردند و به شکنجه گاهی که در آن مرا شکنجه می کردند آوردند و جلوی چشمم  روی یک تخت دراز کردند وبه او تجاوز کردند و پاسدارن کله مرا با دست گرفتند و به زور به طرف خواهرم چرخاندند و گفتند نگاه کن منافق، در حالی که یکی از پاسداران داشت به خواهرم که گریه و زاری والتماسشان می کرد تجاوز می کرد چشم هایم را بستم…..، علیرضا وقتی این جملات را بر زبان آورد یک مرتبه با گریه و زاری به من حمله ور شد و یقه پیراهنم را گرفت. از سر جایم تکان نخوردم مهدی و اکبر، از روی صندلی های خود پریدند وعلیرضا را گرفتند و از من دور کردند. درست مثل نوحه خوانهای رژیم که با نوحه های سوزناک بچه ها را تحریک کرده و روی مین می فرستادند….

در آن لحظه گیج شده و قاطی کرده بود. جواب مهدی را می دادم اکبر وارد می شد جواب او را می دادم حسن محصل رضایت نمی داد و معلوم نمی شد باید به کدام بازجو جواب بدهم، در یک وضعیت “رعب و شوک”، اسفناک و بغرنج وآشفته‌ای گرفتار شده بودم که فقط خدا می داند و بس که در آن روزگاراز دست آنان چه حالی داشتم.

 در بخش های گذشته گفته بودم درزمان نظام وظیفه در جنگ خانمانسوز بخاطر موج انفجار مهیبی موجی شده بودم و گوشهایم وز وزشدیدی دارد این بیماری در زندگیم باعث و بانی خیلی مشکلات شده که نا خودآگاه خیلی زود از کوره در میروم وعصبانی می شوم، آنها خوب این مشکل را تشخیص دادند و فهمیده بودند وازآن برعلیه ی خودم با تمام توان و بدون هیچ رحمی سوء استفاده می کردند و با داد و بی داد و صدای بلند نمک روی زخم من می ریختند و زجرم می دادند.

باور کنید به شرافتم قسم علیرضا آن حرفها ی ناشنیده را که زد بشدت تحت تاثیر قرار گرفتم و دلم سوخت پیش خودم گفتم تلاش کنم جواب سوالاتشان را بدهم و فکر کردم مشکل حل می شود و همه چیز به خیر و خوبی خاتمه می یابد این بود که بعد از آن هر چه سوال می کردند و اطلاعات شخصی می خواستند بدون کوچکترین مکثی جواب می دادم . روز اول و دوم با درگیری های لفظی سپری شد ولی روز سوم حسن محصل شکنجه گر رکیک ترین توهینها و فحاشیها را نثار مادرم و خواهرانم می کرد. بازجویان دیگر هم  به او سوخت می رساند و توهین می کردند. اما بعد فهمیدم که از هر شیوه ای استفاده میکنند تا فرد را تحت تاثیر قرار بدهند و باصطلاح از او حرف بکشند. این بار اولی نبود که سادگی میکردم… هنوز نمیدانم سادگی و صداقت را سرزنش کنم و یا فریبکاری و پیچیدگی ضد مردمی آنها را.

بیشتر سوالات شخصی و خانوادگی می پرسیدند. با توضیحاتی که قبلا دادم روشن است که ابهامی درباره من و نحوه پیوستنم به مجاهدین وجود نداشت اما همه میدانند که بازجو برای متهم کردن افراد انبوهی سوال می پرسد تا از لابلای آن آتویی گیر آورده و به هدفش برسد: اصالت وملیت ات  کجائی است؟  فکر می کردند مثل خودشان و رهبرعقیدتیشان از نژاد مغول و یا ترکان قاجار هستم  که حس وطن پرستی ندارند. در کجا و چه جهنم دره ای متولد شدی؟ چرا نماز نمی خوانی؟ به چه دلیل دین و مذهبم اهل حق (یارستانی) است؟  درکجا وچه شهرهای تحصیلات کرده ای؟ به بسیج دانش آموزی رفته ای؟ کی به سربازی رفتی و چرا برای خمینی خدمت سربازی کرده ای؟! در دوران جنگ در چند عملیات شرکت کرده ای و چرا برای خمینی جنگیده ای؟ چند تا از سربازان و نیروهای عراقی را کشته ای؟! آیا فامیل کارمند وحقوق بگیر در ارگانهای رژیم داری؟ آیا وابستگی به رژیم داشته ای و یا نه؟ و دهها سوال دیگر و تا روزی که در حضورشان بودم این پرسش ها ادامه داشت.

نمونه  پرسش و پاسخ ها و بازجوئی از موضوع  سربازی:

قبل از ذکر نمونه، همانطور که در داستان زندگی ام توضیح دادم باید بگویم که در آن زمان جوانی بودم روستایی و شورشی که فقط فکر میکردم آخوندها و ملاهای حاکم دشمن مردم ایران هستند و اصلا نه برایم قابل تصور بود و نه قابل فهم بود که مثلا یک گروهی که خودش را ضد رژیم معرفی میکند هم می تواند همان رفتار را داشته باشد و از طرف دیگر فردی را در نظر بگیرید که از مناسبات ساده و صادقانه روستایی بیرون آمده وفکر کرده که این جماعت هم همانطور ساده و صادق هستند و بعد با چنین مناسبات دروغگو و دغلکار و ستمگری مواجه شده است… در برخورد با اینها در آن زمان من قبل از هر چیز گیج میشدم ، برایم قابل تصور نبود که کسانی که این همه ادعا دارند و تبلیغات میکنند و صبح تا شب از پاکی و پاکیزگی سخن می رانند، تا این حد پست و ظالم باشند. منظور من طبیعتا آدمها معمولی آنجا نیست آنها هم بدبختهایی هستند مثل من، منظور آن رهبری و سرانی هستند که مناسباتی اینطوری درست کرده اند.

خوانندگان عزیز بازجوئی ها خیلی ریز و حساب شده بود مثلا در باره اینکه چرا به سربازی رفته ای؟ همین دوران خدمت وظیفه در سه مرحله و هر مرحله بین دو تا سه روز طول می کشید برای مثال سوال و جواب به این شیوه و نوع بود.

حسن محصل می پرسید. انگیزه ی به سربازی رفتنت برای خمینی چی بوده؟ جواب، انگیزه ی در کار نبود و زوری مرا فرستادند. حسن محصل: چطور؟ چگونه؟ کی و به چه نحو و طریقی رفتید؟ جواب، درآواخر سال 1365 روز پنجشنبه ای از شهر اسلام آباد به ترمینال رفتم و سوار یک مینی بوس به قصد دیدارخانواده ام راهی روستا شدم.  دربین جاده اسلام آباد به گهواره گوران در یک “ایست بازرسی” نیروهای ژاندامری مرا از مینی بوس پائین کشیدند و گفتند: کارت پایان خدمت! من سربازی نرفته بودم و داشتم درس می خواندم نیروهای ژاندارمری کتابهای درسی مرا گرفتند و به کنار جاده پرت کردند و گفتند: کشور درحال جنگ است تو درس می خوانی؟ که چه بشود؟! باید سربازی بروی و از وطن دفاع کنید مرا سوار یک نفربر نظامی هشت چرخ کردند و به پاسگاه گهواره بردند. بازداشتم کردند تا اینکه پدرم مطلع شد به پاسگاه آمد وکتبآ تعهد داد مرا به سربازی بفرستد ووو………

حسن محصل: چرا فرار نکردی دوست داشتی مزدوری کنی؟ ج-  چرا فحش می دهید؟ والله کشور در حال جنگ بود و من دلم می خواست از خاک ایران و مردمش دفاع کنم. حسن محصل: خیلی غلط کردی، درچه نیرویی بودی؟ درارتش. س: کدام لشکر و کدام تیپ و یا هر جهنم دیگری؟ ج- در ارتش، لشکر 28 سنندج گردان تکاور گروهان یکم در منطقه عملیاتی مریوان .س: پس در ارتش خمینی و آن هم نیروی ویژه؟  تو حزب الهی بودی که در آنجا راهت دادند بدبخت اعتراف کن! ج- من در ارتش ایران بودم و خود فرماندهان ارتش تشخیص دادند و به آنجا منتقل و فرستادند من حق انتخاب و یا دخالتی نداشتم.

حسن محصل: در حالی که  تا بنا گوش سرخ و برآشفته می شود و کف از دهان و لب و لوچه کبودش روی سرم سرازیر شده بود و آب دهانش به سر و صورتم میخورد گفت: (با عرص معذرت در این مورد و سایر موارد، فقط میخواهم بدانید که چه کلماتی استفاده میشد و فضا چه بود) مادر قحبه عوضی، پفیوز، احمق گیر آورده ای؟! خودتی! ارتش ایران اینجاست و اسم آن ارتش آزادیبخش ملی ایران است فهمیدی؟ احمق بدبخت نادان خمینی زده! یک مرتبه دیگر اسم ارتش رژیم را به اسم ارتش ایران بیاوری چوب توی آستینت می کنم تا از حلقومت بزنه بیرون، شیر فهم شد؟! ج- سکوت و فرو خوردن.

س: در چند عملیات شرکت داشتی؟ ج –  در سه و یا چهارعملیات. س: عوضی خواهر مادر جنده دقیق بگو مگر صد باربهت نگفتم دقیق جواب بده بی شعور، گراز، مگر تا حالا به پاسدارها بازجوئی پس ندادی؟ از آنها مثل سگ می ترسیدی! و مثل بلبل جواب می دادی! ولی حالا به مجاهد که با حیا و شرم است می رسی سر بالا جواب می دهی؟ می خواهی مثل پاسدارها باهات رفتار بشه؟ ما تجربه شاه و شیخ را داریم اگر می خواهید تا نشانت بدهم مادر قحبه! ج- سه عملیات.

س: اسم بده جون بکن وقت نداریم! رژیم تو را فرستاده وقت ما را بگیری وما را سرگرم کنید تا سرنگونی به عقب بیفته! کور خواندی خواهر مجاهد مریم هوشیار است تو خوابی، بدبخت مزدور آشوب به پا کن! ج –  عملیات نصر 6 و عملیات نصر 7 وعملیات بیت المقدس5 .س: در کجا و چه منطقه ای؟! ج – عملیات نصر 6 و نصر 7 در منطقه جنگی میمک و مهران در استان ایلام  و بیت المقدس 5 در منطقه جنگی مریوان ارتفاعات کله قندی و سنگ معدن. س –  چه سمتی داشتی؟! ج – سرباز صفر بودم! توغلط کردی تو وحشی! خدا هم جلو دارت نبوده، سرباز صفر؟! خاک توی اون سرت که دروغ می گوئی و فکر می کنی ما نمی فهمیم؟! ( یک کف گرگی توی سرم می زند طوری که در گردنم کمی درد می پیچد) تو گفتی و ما باور کردیم! راست بگو، زود باش بالا بیار و خودت را راحت کن، و ما راهم خلاص، ج – راست گفتم.

مهدی کولوته: فکر کنم برادر جلال خوب گرفتید!  درحالی که به من رو کرده می گوید: حیدر داری از چیزی فرار می کنی بهتر است با ما رو راست باشید هم برای خودت خوب است و هم برای ما! درد سر نده. ج – والله من که چیزی ندارم و منظور شما را خوب متوجه نشدم می شه بگید منظورت چیه؟ مهدی: خوب می فهمی و داری ما را دور می زنی! ج – به خدا قسم نمی فهمم، حسن محصل: خوب می فهمی اگر نفهم بودی به سازمانی که نیم قرن فعالیت و مبارزه با شاه و شیخ  با افتخارپشت سرخود دارد و در این راه با 120 هزار شهید  تقدیم خلق قهرمان کرده در یک جمع150 نفره بلند نمی شدی وآن هم همه داغدار، یکی برادرش شهید شده و یکی خواهرش و یکی پدر و یا مادرش، تو الدنگ دهاتی می گی سازمان شما انحصار طلب است ای خاک توی اون سرت بکنند اگر با همین دستهای خودم تکه تکه ات نکردم!

چند تا از سربازان و نیروهای عراقی را کشتی؟! ج- هیچی و نمی دانم  س: چطور نمی دونید خودت را به خریت نزن من می دونم تو چه وحشی ای هستی! صدتا دویست تا چند تا رو کشتی قرمساق مادر قحبه فکر کردی با یابو طرف هستی؟ این 22 سال است با آدمهای وحشی و پاسداری که مناسبات پاک سازمان را به هم می زنند سروکار دارم! چرا اونجا را به هم ریختی؟! چرا اون وضع اسفناک را پیش آوردی؟ می دونید؟ 100 رزمنده و مجاهد خلق از دستت شاکی هستند و در خواست محاکمه صحرائی داده اند! به تمام تشکیلات سازمان توهین کردی و زیر علامت سوال بردی و خون شهیدان این جنبش را لگد کوب کردی! باید جواب بدهی در ایران خمینی زده اگر سه نفر، فقط سه نفر درحالی که با انگشتانش  عدد سه را نشان می دهد از دست یک نفر شاکی شوند در وسط خیابان طرف چه گناه کار باشد و چه نباشد حلق آویز می شود. توی مادر … خواهر … مزدور پفیوز بی ناموس 100نفر برایت راپورت نوشته اند و خواهان اعدامت هستند! همین حالا بفهمند  تو پاسداربودی و خودت را به عنوان مجاهد غالب کرده بودی بین صفوف ارتش آزادیبخش، می آیند و قطعه قطعه ات می کنند! باید جواب پس بدهی!

ج – من کاری نکردم جایی را بهم نریختم .س – خفه شو خفه شو الله کرم خمینی، شعبان بی مخ  شاه، با همین دستهای خودم خفه ات میکنم و در حالی که دستهایش را به جلو آورده و چنگ کرده و از دهان و لب های کبود و آویزان شده آب و کف خارج می شود  به من حمله ور می شود تا مرا خفه ام کند و در این بین علیرضا و مهدی و اکبر از روی صندلی می پریدند و او را می گیرند.

اکبر: چرا با ما صادق نیستی و برادر جلال را ناراحت می کنی او از رده های بالاست تو باید شرم کنی که وقت او را با این چرندیات می گیری ما کار داریم بیکار که نیستیم بیایم اینجا با تو کلنجار برویم! من یک کارشناس نظامی هستم به پرسش های من جواب بده. زمان حمله به ارتش عراق در کجای ستون بودی؟ ج –  سرستون نفر دوم، س- چه نوع اسلحه ی دستت بود؟ ج – کلاشینکف، س – چند تا فشنگ و نارنجک داشتی ؟ 5 خشاب و 4 نارنجک، س – پس پنج خشاب هر خشاب 30 فشنگ که روی هم رفته می شود 150 فشنگ درسته؟ ج – بله، س – رحمت به پدر و مادرت همینجوری با ما جلو بیا، خوب در درگیری همه فشنگها را شلیک کردی؟ ج – بله معلومه که باید شلیک کنم س – یعنی تو 150 فشنگ و 4 نارنجک به طرف دشمن شلیک کردی؟ بله درسته، س – خوب پس یعنی در یک عملیات تو 150 سرباز را به قتل رساندی! پس در سه عملیات شرکت داشتید و هرعملیات 150 سرباز ازارتش عراق را کشتی روی هم رفته میشود چند تا؟ درآن لحظه هرکدام از بازجویان ازیک طرف به صدا درمی آیند ومی گویند 450 سرباز کشتی.

 حسن محصل: عصبی وبرافروخته وبا داد بیداد و پرخاشگری تمام داد می زند برید ماشین را بیارید تا ببرم تحویل استخبارتش (ضد اطلاعات ارتش عراق) بدهم تا کونش را پاره کنند وتکه تکه اش کنند این مادر جنده را، بی شرف، مزدور خمینی، کثافت ،الدنگ، دراز بی خاصیت، پاسدار خمینی. (شرمنده ام از نوشتن این صحنه تا اینجا هم چند بارنخواستم  بنویسم اما فقط برای نشان دادن آنچه در آن درون میگذرد می نویسم)  ادامه می دهد در حالی که دست چپ را روی بازوی دست راستش می گذارد و دست راستش را مشت کرده و از آرج خم و راست می کند و می گوید عربها یک چیزی دارند “اینقدری” دستش را بالا و پایین می کند. تحویلت می دهم تا بکنن توی کونت و از حلقومت بزنه بیرون و همزمان به هوا می پرید و به طرفم حمله ور شد و چند لگد و مشت به من زد و داد می زد برای خمینی جنگیدی؟ در زمان جنگ تو وامثال تو بود که جلوی ما را گرفتید و نگذاشتید خمینی را به زیر بکشیم. بالا بیار چه مقامی داشتی کثافت مادر جنده خواهر …و……..

اینجا دیگرازسرتا پایم خیس عرق شده بود و همراه شوک و عصبانیت از کوره در رفتم در جوابش گفتم ببین اول شما همگی از پایین تا بالا به عراق آمدید و این 20 سال است در عراق هستید، حتما اون چیزی را که می گویید همگی خورده اید واز گلویتان بیرون زده والا چطور این چیزها را فهمیدید؟ حالا نوبت من شده بفرستید تا ببینید من می خورم یا می خورانم و یک مرتبه همگی با بدترین توهین ها و رکیک ترین فحشها ی ناموسی به من و خانواده و قوم و قبیله ام حمله ور شدند وهرکس آب دهان و تف روی من ریختند و لگد و یا سیلی نثارم کردند حسن محصل فانسقه اش را در آورد و چند تایی زد تا اینکه نگهبانهای دیگر از بیرون وارد شدند و گفتند صدای تان تا دور دست ها می رود و فکر کنم علیرضا او را گرفت .یکی دو ساعت همه چیزمتوقف شد.

مرا در همان اتاق بازجویی  نگه داشتند وجملگی خارج شدند، نیم ساعت بعد علیرضا با یک لیوان چای برگشت و گفت برایت چای آوردم فقط نگاهش کردم شروع به توجیه کردن رفتار و گفتارشان کرد، چیزی برای گفتن نداشتم تا اینکه سر و کله بازجویان پیدا شد بعد از خطابه ای قرا توسط حسن محصل از خصوصیات مبارزه جدی و خلل ناپذیر و بدون شکاف مجاهد انقلاب کرده با رژیم منحوس ووو…..  شکنجه گر آخوندی که  نیازی به تشریحش نمی بینم،  دوباره بازجویی شروع شد.

س –  زود باش جون بکن دراین عملیاتها که نام بردی و خمینی راه انداخته بود چه اتفاقی برایت افتاده؟ ج دو بار زخمی شدم و ترکش بهم اصابت کرد. حسن محصل: ترکش ها کجا های بدنت فرو رفته؟ ج –   یک بار موجی شدم وترکش خوردم ولی ترکشها  به مرو از بدنم درآمدند ولی بار دوم  ترکشها یکی دراستخوان زانویم رفت و هنوزهم هست و بقیه هم در بدنم  است. حسن محصل: کجاست؟ ترکش کجای بدنت قرار داره؟ ج –  در حالی که با دست روی محل ترکش ها هر دو رانم اشاره می کنم ومی گویم دراینجا ها توی استخوان زانویم. حسن محصل نزدیک می شود و می پرسد: کدام زانو؟چپ یا راست؟ ج – راست. س – در حالی که با  دست به سمت زانویم اشاره می کند با مشت روی زانویی که ترکش درآن است کوبید. من از درد از ته دل نالیدم و به هوا پریدم که در آن لحظه  دنیا در جلوی چشمانم تاریک و سیاه شد … و او پیروزمندانه می خندید و…………در این میان حسن محصل  بیشتر روی نقطه ای تمرکز کرده بود و می گفت: چرا در ورودی و یا پذیرش گفتی  و نوشتی سازمان انحصار طلب، فریبکار و دروغگواست؟ یک نسخه از آن نوشته به دستم رسیده و این نوشته شبیه نوشته های رژیم است. چرا به آن سه پفیوز نفوذی که الکی به سازمان مارک زده اند که به 120 هزار تومان خریداری شده اند بهاء دادی؟ سازمان را زیر پاهات له کردی!  رنج ها و شکنجه ها را پایمال کردید و همه و همه این اقدامات نشانه خمینی گری است؟! و باعث ناراحتی حسین فضلی و خواهر حشمت وبقیه شدی و هرج و مرج و درگیری در آنجا بوجود آورده ای! این پرونده سنگین به من محول شده و باید به سر انجام حقیقت برسانم، یا همه چیز را اعتراف کن که ازکی و از کجا خط گرفتی؟! یا تو از دستم جان سالم بدر نمی بری؟!

 با سرکوبهای سیستماتیک، تفتیش عقاید به نام انقلاب ایدئولوژیک و دهها ستم فزاینده دیگر می خواستند همه افراد را بنده و برده خود کنند ومن و ما دم بر نیاریم.

 حسن محصل: چرا با کمال وعلی الم شنگه راه انداختی و چه منظوری داشتی؟ جواب دادم ما منظوری نداشتیم و قصد برهم زدن محیط سازمان را نداشتیم و آنچه را درست تشخیص دادیم، حقمان است رویش پافشاری کنیم.  یک مرتبه در حالی که با دست و انگشت شست (همان علامت لات ها…) اشاره می کرد و خودش را به سمتی کج می کرد ومی گفت: چرا «اینجا» را به هم ریختید؟ جواب می دام بابا اول بگذار موضوع مطرح شده تمام بشود و بعد سوال دیگری را مطرح کنید. یک مرتبه با پرخاشگری، داد و بیداد گفت: من هر طور دلم بخواهد سوال می کنم و تو نمی توانی مشخص کنید چطوری سوال را مطرح کنم و یا بپرسم و چه کار کنم؟! در حالی که از لب و لوچه کبود شده اش آب و کف خارج می شد و روی من می ریخت وگاهی با لگد به ساق پاهایم می کوبید و می گفت: اخه مادرقحبه، خواهر جنده  چه کارت کنم ؟! گاهی  علیرضا و یا یکی  از آنها می آمد و او را می گرفتند که نزند و بعد خودشان  شروع می کردند به فحش دادن: پفیوز بی غیرت نامرد دیوث، به غیرتت بر نمی خورد و فکر نمی کنی که چرا باعث! شدی که برادر مسئول ناراحت و عصبانی شود! و او را به حدی بکشانی تا “مجبور”شود حرکتی کند که در شان و منزلت یک مجاهد واقعی نیست؟!!! البته ما یک خانواده هستیم و ایشان برادر بزرگ همه ماست! می خواهد با این کار به تو شوک بدهد تا از خواب غفلت بیدارشوی، تا نگفته هایت را بیرون بریزی!.  حسن محصل می گفت: باید جواب بدهی و بالا بیاری که نفوذی هستی؟! می گفتم من که برده تو نیستم و دارم بخاطر علیرضا پاسخ حرفهایتان را میدهم والا من که شما را به رسمیت نمی شناسم ، یک مرتبه چند نفره پا می شدند وهر کسی از سویی حمله می کرد یکی از راست مزدور خمینی پاسدار بی رحم می گفت، یکی از چپ داد و بیدا و توی سرم می زد، یکی  توی گوشم داد می زد،هر چه می گفتم گوشم آسیب دیده خواهش می کنم در گوشم داد نزنید فایده نداشت و قاطی می کردم مرا دیوانه دیوانه کرده بودند. باید می بودید و می دیدید تا بفهمید چی کشیدم.

بعد از دو روز بازجوئی مستمر و شکنجه جسمی و روحی به پایان رسیده بود.

دو و یا سه هفته بعد دو باره همان تیم سراغم آمدند و باز بازجویی شروع شد اول قبول نکردم و زیر بار نرفتم، حسن محصل گفت: اگر جواب ندهی به این معنی است که تو رژیمی هستی و بد برایت تمام می شود خلاصه فایده نداشت دو باره شروع شد.با هر سوال اول یک رگبار فحش و توهین نثار میکردند  به خواهر و مادر و کل قوم کرد. بعد سوال بعدی. دوباره می گفتند: چرا پذیرش را به هم ریختی؟ چرا اونجوری در بین جمع بلند شدی و دلایل جدا شدن را نوشتی؟ چرا همه را دنبال کون خودت کشوندی؟ خواستی رهبر شوی؟! خواستی چی را ثابت کنی؟ از مناسبات پاک مجاهدین سوء استفاده کردی فکر کردی اینجا خانه خاله است و هر کاری بخواهی انجام میدهی؟ خلاصه این بارهم دو روز طول کشید و در آن دو روز 70 درصد بازجوئی فقط رکیکترین فحاشی ها و توهین ها را نثارم کردند و مقداری توی سرم زدند و سیلی های آب داری می خوردم  که تا چند روز صورتم سرخ و باد کرده و تورم داشت و با لگد به ساق پاهایم کوبیده بودند و ساق پاهایم کبود و مدتی خون مرده شده بود.

 در آن روزگار سیاه آشنائی کاملی با سیستم  سرکوب و انحصار طلب آنها نداشتم در کوتاه مدتی هم از نزدیک با آنها بودم فکر نمی کردم به این حد و اندازه  بی رحم و شقاوت پیشه باشند هفته اولی که در بازداشت بودم، هنوز ازعمق!!انقلاب ایدئولوژیک مهر تابان اطلاع دقیقی نداشتم و شانس! نصیبم نگردیده بود که از بحرآن سیرآب شوم  گاهی اوقات صدای ضجه شکنجه شده گان که از نای جان و دلشان بر می خواست به گوش می رسید و همزمان داد و بی داد وفحاشی شکنجه گران را، ولی باز باورم نمی شد. داشتم یواش یواش می فهمیدم که دنیا دست کیست و سگ زرد برادر شغال است.

….امروز در حال نوشتن و یاد آوری خاطرات آن دوران سیاه قطرات اشک از روی گونه های سیلی و مشت خورده ام بر روی لباس هایم جاری می شد وکمی باعث آرامش قلب داغدار و گر گرفته ام می گردید….

پانویس:

(1)محمد رضا کاوندی: پس از عقب نشینی خفت بار سازمان در حمله ائتلاف با فرماندهی آمریکا به عراق، یک ستون از نیروهای سازمان به طرف اشرف حرکت می کنند در بین راه فردی به اسم مستعار(مجید آراسته) که اذیت و آزار زیادی از آنها دیده بود در داخل  آیفا بلند شده و همه افراد را به رگبار می بندد که در اثر شلیک  پنج نفر به نامهای سعید نوروزی، چنگیز، محمد رضا کاوندی و دو رزمنده دیگر کشته و تعدادی هم زخمی و مصدوم و آسیب دیدند. و در نهایت خود مجید هم به دست فردی به نام مهرداد بزازی به قتل رسید. اگر چه در آن زمان هم شایعه پخش کردند که وی نفوذی بوده اما چون خیلی ها از داستان او و شکنجه هایی که دیده بود مطلع بودند کسی حرفشان را باور نکرد.

یکشنبه 22 تیر 1393 : 13 ژوئیه 2014

علی بخش آفریدنده  (رضا گوران)

منبع:پژواک ایران

روایت دردهای من ……قسمت یازدهم، شکنجه، شکنجه، شکنجه
رضا گوران

بعد از گذشت نزدیک به 2 ماه بازداشت و بازجوئی شدید مرا ازمجموعه ساختمانهای قسمت- ب– که قبلا آسایشگاه بود منتقل و به مجموعه ساختمانهای قسمت – آ – بردند که قبلا اتاق کار و کلاس و سالن غذا خوری بود ، در آنجایی که به قول حسن محصل شورش راه انداخته بودم. دربازجویی ها نسق کشی کرده بودند، تعدادی از افراد را به زندان ابوغریب فرستاده بودند، تعدادی را هم  انقلاب مریمی داده بودند! و به پذیرش برگردانده بودند. به همین خاطر زندانیان قسمت ب را به قسمت آ  که خالی شده بود منتقل و جابجا کردند.

اسامی تعدادی از زندانیان را به استحضار می رسانم:

حسین بلوجانی اهل کرمانشاه(همان جوانی که دو سال پیش بشکل مشکوکی در کانادا کشته شد)*مجید روحی اهل تهران *حمید رضا سیستانی اهل همدان *جابر طایی سمیرمی اهل تهران * شهاب فروزنده اهل کرمانشاه *  محسن اهل مشهد * محمد * جلال و مازیار اهل کرج * محمد رضا مبینی زندی اهل تبریز* نصیر، رضا، حیدر اهل ایلام * کورش اهل سنندج * امید اهل ایلام* داریوش اهل کرمانشاه * بهرام اهل ایلام * داریوش مهرابی اهل سرپل ذهاب *این اسامی کسانی است که شخصا آنها را به نوعی یا در ساختمانی که خودم در آن بازداشت بودم و یا از پشت پرده پنجره آنها و یا در ترددات روزانه دیده بودم.

ساخت! و کشف سه جاسوس:

یک روز که بهم ریخته و عصبی شده بودم … نگهبان وقت قادر درب اتاق را باز کرد که ببیند زنده هستم و یا مرده ام  بعد از زمینه چینی گفت: حیدر نباید زیاد خودت را ناراحت کنی فکر کن  به ماموریت رفتی و دستگیر شده ای باید تحمل کنی بخدا  از بین همین افراد بازداشتی” سه نفر جاسوس” در آمده و خودشان همه چیز را اعتراف کرده اند و گفته اند که وزارت اطلاعات آخوندها آنها را برای جاسوسی در سازمان نفوذ داده اند.  در حالی که مراقب بود نگهبانان دیگر متوجه گفتگوی  فیما بین ما نشوند ادامه داد و گفت: دیروز سازمان آنها را تحویل ماموران عراقی دادند وبه زندان “ابوغریب” فرستاده شدند. ظاهرا دستگاه جاسوس سازی اولین تولیداتش را داده بود. با تبلیغات و تلقیناتی که میشد افراد ساده دلی مثل قادر آنها را باور کرده و حاضر میشدند در شکنجه خانه کار کنند. همین سه نفر که قادراسم های آنها را افشاء نکرد همراه تعدادی دیگراز افراد بازداشتی با اسم و مشخصات وعکس آنها را در آن روزگار مسئولین در نشریه مجاهد شماره 380 چاپ و انتشار دادند.  بعد از گذشت پنج ماه زندان انفرادی و در اتاق بازجوئی در حالی که روی صندلی متهم نشسته بودم، ابراهیم ذاکری با داد و بیداد و کوبیدن نشریه مجاهد شماره 380 روی رانهایم گفت: بفرما این هم سند، نگاه کن این همه جاسوس…. می گویند به روباه گفتند شاهدت کیست گفتم دمب ام، حالا آنها از انقلاب مریمی جاسوس تولید میکردند و بعد در نشریه خودشان منتشر میکنند و بعد آنرا هم بعنوان سند مطرح میکنند، یک شعر دیگر هم یادم افتاد: خود گویی و خود خندی، عجب مرد هنرمندی!! گاهی پیش خود فکر میکنم همه چیز به کنار چطور آنها رویشان میشود اینقدر دروغ ببافند. این حرفها وقضاوتها هم که میکنم به این خاطر است که خود با چشم و گوشت و پوست خود میدیدم و لمس میکردم آنها چه میکردند و چگونه دنبال جاسوس درست کردن بودند تا وسیله ای برای توجیه سرکوب گری هایشان پیدا کنند. چند تایی از آنهایی که بعنوان جاسوس معرفی شدند را همه می شناختند و میدانستند که فقط به خاطر اعتراضشان و یا اینکه میخواستند از آنجا بیرون بیایند جاسوس معرفی کردند. همان فردی که در آیفا چند نفر را به رگبار بست، از بس اذیت اش کرده بودند قاطی کرده بود و فقط میخواست انتقام بگیرد و……..

 در بخش های پیش رو توضیح بیشتر خواهم داد.

فرماندهان و مسئولین سازمان کوروش را به طرز فجیع به قتل رساندند:

همیشه یواشکی از پشت پرده پنجره به بیرون نگاه می کردم وکنجکاوانه  ترددهای نگهبانان زندان را زیر نظر داشتم.  یک روز سر ظهر که نگهبانان آن روز نعمت اولیاء، فرزاد غفاری، نبی مجتهد زاده و قادر بودند،  جملگی به گوشه ساختمانی رفتند (همان ساختمانی که قبلا رضا و زهرا باهم در آمیخته بودند)  در آنجا مریم باغبان ایستاده بود یک مرتبه دیدم نگهبانان زیاد شدند و یک طناب زرد رنگ دست محمود حیدری بود که با نعمت اولیاء و فرزاد غفاری ونبی مجتهد زاده و محمد رضا موزرمی به داخل ساختمانی وارد شدند که چند نفر درآنجا بازداشت بودند، یک مرتبه داد و بیدا و گریه و زاری و التماس کوروش اهل سنندج  به هوا بر خاست، از آن طرف فحش و فضیحت بد و بیرای شکنجه گران بگوش میرسید. متوجه شدم کوروش سوژه آن روز آنها شده است.  حدود ده دقیقه ای او را بشدت کتک می زدند و آه و ناله و فحش زیادی بگوش میرسید و بعد یکباره  صدای کوروش به خاموشی گرائید و همزمان چند تا از نگهبانان  بیرون  پریدند و به طرف مریم باغبان که در گوشه دیوار ساختمان منتظر آنها بود دویدند. باهم کمی گفتگو کردند و مریم  با شتاب رفت و آنها برگشتند توی ساختمان. نبی و فرزاد آمدند و به تمام ساختمانها و افراد بازداشتی سر کشی کردند که مطمئن شوند کسی اقدام آنها و کشتن کوروش را ندیده. مدتی گذشت و یک جیپ خاکی رنگ آوردند و جنازه کوروش را در یک پتوی خاکستری رنگ نظامی گذاشته ، جملگی  یعنی نعمت اولیاء- نبی مجتهد زاده – محمود حیدری – فرزاد غفاری جنازه را آورده و درعقب جیپ گذاشتند و با خود بردند. ازآن لحظه به بعد هیچ کس کوروش را ندید…. نمیدانم بیشتر چه  بگویم از این همه ظلم.

کوروش اهل سنندج تقریبا 16-17ساله چهار شانه و قدی نزدیک به175 سانتیمتر داشت همیشه سرش را با ماشین می تراشید  زمانی در سالن غذا خوری “اعلام جدائی و برائت” از سازمان کردیم کوروش یکی از افراد فعال آن روز بشمار آمد و یکی از 9 نفری بود که در بازداشتگاه آن روز با ما  تا لحظه ی آخر مردانه روی تصمیم و حرفش ایستاد و با شجاعت بی نظیری از حق و حقوق پایمال شده اش دفاع می کرد.

 درکلاس بحث های سیاسی که رشید همه سازمانها و احزاب  و گروهها و افراد مستقل سیاسی را به قول خودشان خمینی مال می کردند کوروش شجاعانه و با منطق استدلال می آورد که رشید اشتباه می کند و نباید همه احزاب سیاسی موجود را لجن مال کرد وازحزب دموکرات و رهبری آن زنده یاد دکتر قاسملو دفاع  می کرد و اینکار او مثل خاری به بدن آنها فرو میرفت. بارها در همین  کلاس سیاسی با رشید بحث و فحص می کردیم ولی رشید بجزء سازمان انحصارطلب خود هیچ کس دیگر را قبول نداشت ، همه عالم و آدمها را یکی پس از دیگری به رژیم می مالاند و می گفت: گروها و سازمانهای که شما از آنها می گوئید یک روز وزنه ای بودند نتوانستند انسجام درونی خودشان را حفظ کنند تکه تکه ومحوشدند. مسئولین بارها در حضور همه افراد جدیدالورود از جمله خودم ، علی، کمال و (رضا، حیدر و نصیر که فرمانده مهدی با سلاح آنها را تهدید کرده بود)ووو……….. کوروش را تهدید کردند و در نهایت آنها در روز روشن با طناب زرد رنگی که به نظر می رسید برای  بستن دست و پای کوروش آورده بودند، با ضربات لگد و مشت او را به قتل رساندند.

خوب است همینجا بگویم در هر دادگاهی در هر نقطه ای ازدنیا بخصوص مقرسازمان ملل درژنو محلی که مریم رجوی برای دفاع از حقوق بشر گلوی مبارک خود را گاه آزار می دهد،( به نظر می رسد بردگان اشرف و لیبرتی نشین را بشر محسوب نمی کردند) حاضرم شهادت بدهم که فرماندهان و مسئولین ورودی و یا پذیرش سازمان مجاهدین به فرماندهی مریم باغبان عضو شورای رهبری سازمان مجاهدین  کوروش جوان اهل سنندج را به طرز فجیع  که در بالا ذکرشد به قتل رساندند و دهها فرد معترض و خواهان جدایی و خروج از سازمان مجاهدین و از جمله خودم را به طرز دهشتناکی مورد بد رفتای، آزار و اذیت، بی خوابی، شکنجه جسمی و روحی و و رکیک ترین توهینها و فحاشیهای و…..قرار میدادند. خوب است رهبر مسعود و رئیس جمهورمریم رجوی که چیزی از اسم و رسم کم ندارند بیایند پاسخ این جنایات را بدهند. پذیرش اشتباه ، پاسخگویی، قبول مسئولیت، عذرخواهی توی رده های مختلف تا بحال  در سازمان تعریف نشده وآثاری از پشیمانی ویک ذره قبول مسئولیت دیده نشده اصلا اینها مثل همه جباران و زورگویان تاریخ با این حرفها بیگانه هستند.

آن روزی که کوروش را به آن طرز فجیع و با وحشیگری بی رحمانه زیر لگد و مشت به قتل رساندند شوک شدیدی بهم دست داده بود که بعدا باعث افسردگی وناامیدی، استیصال وپریشانی ام شد، شوکه شده بودم و حالت لرزش در تمام وجودم رسوخ کرده بود، مانده بودم که چه کار کنم شیفتگان ولایت تیغ را از نیام کشیده بودند و با زندانی و شکنجه وتحویل دادن به زندان ابوغریب و سپس کشتن افراد معترض ثابت کرده بودند از انقلاب سیاه ایدئولوژیک به هر قیمت دفاع می کنند و با خون کوروش ها و شکنجه دادن افراد خواهان جدائی و خروج از سازمان آن را آبیاری و حراست می کنند و یک اپسیلن هم کوتاه نخواهند آمد پیش خودم فکر کردم که بارها در جنگ خانمانسوز زخمی و مصدوم و آسیب جدی دیدم ولی کشته نشدم حتما حکمتی در کار پروردگار بوده . پیش خودم فکر کردم اگر عمری باقی مانده باشد هیچ  کس نمی تواند به من آسیبی برساند، برای اینکه ثابت کنم دم و دستگاه دروغ و حیله و بت و شرک و خرافه  پرستی و قوم لوط هیچی نیستند هر طور شده باید اعتراض خود را به آنها نشان بدهم تا زندانیانی که در انفرادی بسر می برند مرا ببینند و بفهمند، نباید ترسید و باید اراده داشته باشیم ومقاومت تنها راه چاره خواهد بود هر چند تا آن روز خیلی ها را  با شکنجه سیستماتیک جسمی و روحی وادار به اعتراف کرده بودند که نفوذی هستند و مدرکی کاغذی از آنها با دستخط و امضاء خودشان هم از آنها گرفته بودند. تعدادی را به زندان ابوغریب  بند«امانت المجاهدین» فرستاده بودند. دو ماه از بازداشت شدنم گذشته بود و تجربه “رعب و وحشت”، شکنجه و سرکوب را پشت سر گذاشته بودم.

اعتراض وخارج شدن از سلول انفرادی:

دنبال بهانه ی بودم تا به ایده ی که در ذهنم پرورانده بودم جامه عمل بپوشانم، یک روز عصر به دستگیره درب سلول انفرادی دست زدم دیدم نگهبانان ذوب شده در انقلاب ولایت وجهالت، فراموش کرده اند آن را قفل کنند، به بیرون پا نهادم یک مرتبه نگهبان فرزاد غفاری مرا دید از روی صندلی بلند شد و به طرفم دوید و برآشفت وبا بی احترامی و با حالت خشنی گفت: چرا بیرون آمدی؟ برو تو برو توی اتاقت، گفتم من گناهی مرتکب نشدم و تشکیلات شما مرا گروگان گرفته، می خواهم دنبال زندگیم بروم در همان زمان نگهبانهای دیگر نبی و قادرهم سر رسیدند مرا دوره کردند و تلاش کردند با هل دادن داخل انفرادی بروم من نیز مقاومت می کردم یک مرتبه فرزاد که تا بنا گوش سرخ شده بود برآشفت وبا پرخاشگری گفت: اگر لباس سازمان  تنت نبود می دانستم که چکارت کنم؟  گفتم مرا گول زدید و این همه بلا بر سرم آوردید، باز دارید مرا بدهکار و تهدید میکنید؟! پیراهن یونیفرم نظامی را که با دروغ و نیرنگ به من پوشانده بودند در آوردم وبا قدرت تمام پرت کردم سپس شلوار را هم درآوردم وآنرا نیز چنان پرت کردم که روی یک درخت تزئینی خرما که در کنار ساختمان قرار داشت افتاد، ماندم با لباسهای زیر، به فرزاد گفتم بفرمائید من دیگر لباس سازمان شما تنم نیست بکشید، بفرما بکشید، چرا معطلید؟ فرزاد بلند و تهاجمی داد زد: بپوش بپوش حالا خواهرها می آیدند. کله ام داغ کرده بود و داد می زدم به جهنم بگذار دنیا بفهمه اینجا چی می گذره ترجیح می دهم  بمیرم ولی لباس ارتش صدام حسین را نمی پوشم، چند نفره مرا گرفتند و با زورکشان کشان به داخل ساختمان بردند و این بار به داخل توالت انداختند و درب را قفل کردند، چند ساعت بعداز آنجا خارجم کردند و به انفرادی برگرداندند. شلوار و پیراهن شخصی برایم آوردند و آنها را پوشیدم.

آن موقع این چیزها را زیاد نمی فهمیدم و توجه نمی کردم، حالا که دارم فکر میکنم شباهت عجیبی بین اینها و ایدئولوژی آخوندها هست. در آن روز و روزها مهم این نبود که من و بسیاری دیگر را شکنجه میکردند و بناحق در زندان انداخته بودند آنچه برای آنها مهم بود این بود که خواهرها مرا با لباس زیر نبینند . واقعا آدم نمی داند به حال اینها گریه کند و یا  سرش را به سنگ بکوبد.

جابجایی و انتقال به انفرادی دیگری:

یک هفته گذشت، نیمه شب نبی مجتهد زاده مرا از خواب بیدارکرد وگفت: لباس بپوش وپشت سرم بیا! خواب آلود بودم و ترسیدم، گفتم کجا؟ گفت: آزاد هستی باید با من بیائی تا به پذیرش برگردی! گفتم می خوام دنبال زندگیم بروم من کاری در پذیرش شما ندارم گفت: تو حالا مشکل درست نکن با من بیا هر کاری خواستی آنجا انجام بده! زمان بیرون رفتن از انفرادی و ساختمان نم نم باران می آمد متوجه شدم نبی استرس دارد و با حالت ترس و دلهره تند تند به اطراف و پنجره ساختمانهای همجوار که پراز افراد زندانی بود نگاه می کرد که نکند افراد بازداشتی از پشت پنجره خلافکاری و پنهانکاریشان را ببینند و لو بروند، به خودروی جیپ رسیدیم که نزدیک ساختمان از قبل آماده و پارک کرده بود. گفت: سوار شو من هم سوار شدم و نبی نیز پشت فرمان قرار گرفت و حرکت کرد.

گذاشتن لوله های متعدد کلاشینکف روی کله و کمرم!

از ایست بازرسی درب اصلی زندان و شکنجه گاه گذشت و به طرف پذیرش حرکت کرد نرسیده به میدان و در کنار پارک درختی دو تا لندکروزر خاکی و سفید رنگ  با فاصله ای از هم پارک شده بودند نبی بین دو خودرو پیچید و ترمز کرد و چراغها را خاموش کرد، یک مرتبه از داخل پارک چندین نفر مسلح به کلاشینکف از بین درختها  ظاهر و به بیرون پریدند و درب خودروی که در آن قرار داشتم باز کردند گلنگدنهای کلاشینکف ها با صدای خشکی  یکی پس از دیگری به صدا درآمدند یکی از آنها درحالی که سر لوله سلاح را رو به رویم گرفته بود با داد و فریاد و جمله مزدور حرکت نکن یقه مرا گرفت و بیرون کشید و روی زمین خیس باران خورده، کنار جاده در گل و لای خواباندند و هر کدام از طرفی مرا محاصره کرده بودند یکی لوله سلاح را روی کله ام قرار داد و فشار می داد و می گفت: تکان نخوری مزدور خمینی، یکی از پشت سر کلاشینکف را توی کمرگذاشته بود در آن حالت “رعب و وحشت” تمام وجودم به لرزش در آمد و شوکی که از این اقدام به من وارد شد و هم زمان هوای سرد و زمین هم خیس و گل و شل بود “دندونک” می زدم، طوری شد که صدای دندانهایم به پیش پروردگارهم می رسید، در همان حالت دراز کش در گل و لای و باران چند لگد و مشت به هر نقطه ای از بدنم بی محابا و بی دریغ کوبیدند، همزمان داد می زدند و می گفتند: مزدور خمینی حرکت نکن و هر دو دستم را از پشت دستبند و پا بند و چشم بند زدند بلندم کردند و روی صندلی عقب پاترول گذاشتند و در همان حالت یکی از آنها که بعدها فهمیدم نریمان عزتی بوده روی من نشست مرا مچاله قرار داده بودند که کمرو گردنم وکله ام زیر وزن نریمان که  کاملا روی من نشسته بود داشت می شکست هر چه گفتم  خفه شدم کمرم داره می شکند فایده نداشت، نریمان می گفت: خفه شو مزدور، پاسدار خمینی. باور کنید داشتم از حال می رفتم نزدیک نیم ساعت مرا در قرارگاه اشرف  با همان حالت چرخاندند تا به اصطلاح رد گم کنی کرده باشند و نفهمم به کجا می برند،غافل ازدید پروردگار تا اینکه به زندانی بردند.

زندان وشکنجه گاه رجوی شبیه زندان و شکنجه گاه لوئی چهاردهم:

 

قابل توجه: بعدها فهمیدم که زندان در پشت اقامتگاه آقا و خانم رجوی مابین خیابان 400 و خیابان 600 نزدیک میدان صبحگاهی که  برای مراسمهای مختلف وجشنها استفاده می شد قرار داشت. همان محلی که جاده های اطراف آن را با موانع متعدد مسدود کرده و خاک ریزهایی به ارتفاع 5 متر بالا رفته بود و حصارهای شبکه ای و سیم خاردارها وو و…..در اطراف قرار داشت. ( بعد ازتسلیم شدن در جنگ آمریکا و عراق،و خلع سلاح شدن سازمان ، قرارگاه 8 به فرماندهی ژیلا دیهیم در ساختمانهای روبه روی زندان برپا شد و در همان روزگار ساختمان زندان را منهدم کردند که آثار جرم و جور و جنایت را از بین ببرند تا نزد سربازان امپریالیسم! قدیم و صاحبخانه جدید کم نیاورند و افشاء نشوند، غافل از اینکه پروردگاری و حساب و کتابی در کار است) و……. گویا به آن محل و مقری که رجویها مستقر بودند “دفتر ستاد” ارتش هم می گفتند. باور کنید به شرافتم قسم در همان محل و زندان هراز گاهی چه در شب و چه در روز، در زمان بازجویی صدای عربده و فحش و فضیحت شکنجه گران و آه و ناله و ضجه شکنجه شدگان به هوا بر می خواست. به نظر می رسید آقا و بانو رجوی با گوشهای خود می شنیدند و همه چیز تحت کتنرل بود. درهنگام بازجوئی و شکنجه شدنم گاهی یک زن مجاهد جلوی درب روی یک صندلی نشسته می دیدم که بعدها فهمیدم آن زن بتول رجایی عضو شورای رهبری بوده.

 درهمان دهر یاد کتابی افتادم که فکر کنم از لوئی چهاردهم پادشاه فرانسه بود که در آن نوشته شده بود لوئی مخالفین و منتقدین واقعی و یا تصنعی خود را در زیرزمین کاخ پادشاهی زندانی و با دست خود شکنجه و سپس به قتل می رسانده  یک روز درزندان شاه به یک زندانی شکنجه شده بر می خورد و زندانی نگونبخت می گوید قربانت بروم من دو سال کارمند و خدمتگذار با وفای شما بودم و خیانت نکردم سرورم به من رحم کنید. سرور مستبد می فرماید: خوب این نشان می دهد که در آن زمان تشخیص من صحیح بوده که تو خیانت نمی کنی و با وفا هستی، ولی بعد از دو سال و حالا ما تشخیص دادیم محتمل است بعد از این به ما خیانت بکنی، پس شما را می کشم تا برای همیشه نسبت به ما باوفا باقی بمانی! و یک موقع مشکلی بوجود نیاوری وخیانت نکنی.این داستان چه راست و چه غلط، انطباق و مشابهت های زیادی با تنظیم رابطه و عملکردهای رجوی  داشته و دارد. منظور این است پیشاپیش در نهانگاه با بیماری صعب العلاج مالیخولیایی خود قضاوتهای احمقانه می کرد و حکم صادر می کرد.

باید امضاء کنید جاسوس هستید!

مرا از خودرو پیاده کردند در حالی که در سمت چپ و راست دو نفر مرا گرفته بودند و یکی جلو حرکت می کرد از پیاده روی به پیاده روی دیگر و چند درب تو در تو مرا گرداندند و چند بار کله مرا خم  کردند و وانمود می کردند که سرم به بالای درب نخورد.ازسه پله بالا رفتیم و وارد یک اتاق شدیم، در آنجا  چشم بندم را باز کردند و دیدم رو به رویم یکی از شکنجه گران به نام مهدی (قد کوتاه)  پشت یک میزایستاده و برگه ای آ 4  نوشته شده ای جلوی من روی میز گذاشت و گفت : امضاء کن! گفتم چی را امضاء کنم؟! درحالی که برگه ای تایپ شده که چند خط بیشتر نبود را نشان می داد گفت: این را و شروع به خواندن مطالب  نوشته شده برگه کرد، در حالی پشت سرم و اطرافم سید محمد سادات در بندی (عادل) نریمان عزتی، مختار جنت، مجید عالمیان، علی خلخالی ایستاده بودند:

 اینجانب …….. ، ……….(در نقطه چین باید نام و نام خانوادگی با خودکار ودستخط خود می نوشتید) از طرف وزارت اطلاعات رژیم آخوندی مرا برای نفوذ و جاسوسی در صفوف سازمان مجاهدین وارتش آزادیبخش و ترور رهبر مقاومت و فرماندهان و اعضای دیگر سازمان مجاهدین و ارتش آزادیبخش  به عراق اعزام کرده اند!!! امضاء

 شما تصورکنید نیمه شب از خواب بیدارم کردند، با آن طرز برخورد در گل ولای و زمین خیس خوابانده و نوک سلاح  گلنگدن کشیده روی کله و کمر گذاشته شده و حالا این نوشته را باید امضاء کنید آن هم با زور شما بودید چه حالتی می شدید و یا چه کار می توانستید بکنید؟؟!!

 قفل کرده بودم و نفس بالا نمی آمد با زبانی خشک که با زور در دهان چرخاندم پرسیدم کی گفته من نفوذی هستم؟! مهدی در حالی که یک باسمه آبی رنگ در دست داشت  و اشاره می کرد و گفت: انگشت بزن! هاج واج مانده بودم گفتم این یک تهمت است و امضاء نمی کنم. مهدی داد زد: مزدور گفتم امضاء کن ، قلبم داشت از قفسه سینه ام به بیرون می جهید و داشتم غش می کردم و دندونک می زدم ترسیده بودم ترسیده بودم  آبرویم را ببرند. مجددا گفتم امضاء نمی کنم این دروغ است کی گفته مرا برای جاسوسی و آدمکشی فرستادند؟ شما مرا گول زدید به اینجا کشاندید و حالا هم مرا متهم  به نفوذی می کنید؟ دوره ام کرده بودند هرچه تهدید کردند و از چپ و راست وپشت افراد شکنجه گرهل دادند و سقلمه زدند و فشار آوردند امضاء کن، امضاء کن، زیر بار نرفتم و امضاء نکردم. گفتم ترجیع می دهم بمیرم ولی امضاء نمی کنم  این یک توطئه و دروغی بیش نیست، این در حالی بود که سر تا پایم خیس باران بود، هم از ترس و هم از سرما دندونک می زدم و سر تا پایم در گل و لای فرو کرده بودند و می لرزیدم، ای کاش می شد آنچه بر من گذشت را برای یک لحظه حس کنید و خودتون را جای من بگذارید خیلی وحشتناک بود. هر چه تلاش کردند ومهدی دستم را گرفت و کشید به زور انگشت بزنم و امضاء کنم فایده نکرد. نهایتا مهدی مجبور شد از اعمال خود دست بر دارد و به آنهای که مرا به نزدش برده بودند با حالتی مشمئز کننده گفت: ببریدش این بدبخت ترسو را،  فوری دو باره چشم بند و پا بند و دست بند زدند و همانند بردگان افریقایی به زنجیر کشیده شده بودم … و حالا در زنجیر در زنجیر رجوی ………

خفه شو مزدور باید لخت مادر زاد شوی؟!

 مرا به بند کشیدند ولنگان لنگان در حالی که زنجیر پاهایم روی بتن پیاده رو کشیده می شد و صدا می داد به طرفی بردند و از چند دخمه و درب عبور دادند گاهی خودشان دست را روی سرم می گذاشتند و خم می کردند که کله ام به بالای درب های متعدد واقعی و شاید هم خیالی و کاذب آنها نخورد به نقطه ای رسیدیم که چشم بند را باز کردند، جلوی یک درب ایستاده بودیم نریمان گفت: لباس هایت را درآور هیچ واکنشی نشان ندادم یک مرتبه نریمان نعره کشید و گفت مزدور خائن مگر نمی گم لباسهاتو درآور و خودش با حالتی خشن  پیراهن و شلوارم را به زور در حالی که غر می زد از تنم درآورد سپس دست برد تا شورتم را در آورد مانع شدم گفتم چه کار دارید می کنی؟ با پرخاشگری بی مثالی گفت: باید لباس های زیری راهم درآورم ! یک لحظه فکر کردم اشتباهی شنیدم گیج و متحیر مانده بودم  نریمان گفت: مزدور خمینی مگر نمی گم  دستت را بردار تا  لباسها را از تن کثیف و آلوده به خمینیت درآوردم! داشتم دیوانه می شدم اعتراض کردم گفت:  خفه شو جاسوس باید لخت مادر زاد شوی! چرا وقت ما را می گیری؟!

  مقاومت کردم و زیر بار نرفتم  یک مرتبه مختار جنت باحالتی خشن گفت: نفله ات کنم حرامزاده مزدور؟ یک دستم را گرفت و روی دیوار گذاشت وگفت:  پاسدار تکان نخور ومجید عالمیان آن یکی دستم را و نریمان عزتی بدون شرم و حیا  لباس زیرم را به پایین کشید ومرا لخت مادر زاد کردند این درحالی بود که از ترس و سرما دندونک می زدم و باران می بارید، نمی دانستم چه کار کنم، حاضر بودم زمین دهان باز کند و مرا به بلعد و آرزوی مرگ  می کردم. سپس عریان شده مرا هل دادند داخل اتاقی و لباسها را هم پرت کردند تو و درب را بستند و با یک کلون از پشت دو قفله کردند و رفتند. لباسهای گلی وخیس را پوشیدم و به دور و برم نگاهی انداختم دیدم یک پتو قرمز رنگ روی سکوی درگوشه اتاق سرد افتاد بود  آن را دور خودم پیچیدم و تا صبح از درد ضربات لگد نخوابیدم ، می لرزیدم مریض شده بودم و جان می کندم آرزو می کردم هر چه زودتر نفسم بند آید و راحت شوم.

اسامی چند مسئول و دست اندرکار زندان:

 رئیس بازجویان وشکنجه گران زندان:بتول رجائی (شورای رهبری را برای همین کارها ساخته بودند). رئیس تیم بازجویان و شکنجه گران اصلی  حسن حسن زاده محصل  و نادررفیعی نژاد(1). رئیس زندان  سید محمد سادات دربندی(عادل). معاون و سایر مسئولین زندان : نریمان عزتی. مختار جنت، مجید عالمیان، علی خلخالی،احمد حنیف نژاد،(برادر بنیاد گذار سازمان مجاهدین آدم دلش بدرد می آید که چطوری همه چیز را خراب و آلوده کردند) مهدی فیروزیان، در این بین زنهای زندانبان دیگری بودند که فقط چند بار از سوراخی کنار درب انفرادی آنها را دیده بودم.

مشخصات زندان انفرادی:

انفرادی رو به شرق و سه در چهار مترمربع بود. داخل و سمت چپ اتاق یک درب بود که حمام و توالت  پشت آن قرار داشت و با یک دیوار از اتاق خواب جدا کرده بودند، ارتفاع دیوارها تقریبا به شش متر می رسید وسقف آنرا با پنج شاخه آهن و شیروانی  پوشانده بودند، یک لامپ  کوچک زرد رنگ چسبیده به سقف شب و روز روشن و سوسو می زد. یک پنجره درابعاد یک دریک متر به سقف چسبیده و روشنائی و آفتاب را به درون سلول می رساند و کنار پنجره یک کولر گازی قدیمی به نام “دایکن” قرار داشت که تابستانها داغ می کرد و زمستانها سرد کف اتاق با یک موکت  قرمز رنگ فرسوده و پاره پوشانده شده بود، در کنار درب حمام و سرویس بهداشتی با دو ردیف بلوک سیمانی یک “سکو” مانند ساخته بودند که تخت خواب محسوب می شد وآدم را به یاد فیلم های قدیمی زندانها می اندخت روی آن با یک تکه موکت پوشانده بودند و یک پتوی قرمز رنگ زبر ساخت ترکیه قرار داشت . تمام دیوار را با پلاستر تگرگی سفید رنگ کرده بودند، حمام هم زمستانها سرد و تابستانها داغ و البته گاهی هم خوب و معمولی کار می کرد.

درب انفرادی توسی رنگ، دولایه و ضخیم بود و از پشت دو محل برای قفل کردن داشت که مشابه گلنگدن برنو باز و بسته می شد و همیشه دو قفله می کردند. در جلوی انفرادی و به طول انفرادی وعرض تقریبا چهار متر هوا خوری قرار داشت که به عرض یک متر دور تا دورآن بتن ریزی شده بود و وسط آن خالی و خاکی بود گویا محلی برای باغچه،  دیوارهای آن به ارتفاع 6 متر بالا رفته بود و روی آن را با لایه های سیم خاردار متعدد حلقوی پوشانده بودند والبته بالای پنجره و جلوی سقف هم سیم خاردارهای حلقوی آویزان قرار داشت، و در بیرون از هوا خوری سر درخت های اکالیپتوس به چشم می خورد که در بهاران کبوتران زیادی روی شاخه و برگهای آنها می نشستند و لانه درست می کردند و این کبوتران زیاد با در آوردن صدای بغبغودر آن شرایط مشکلی بزرگ و آزار دهنده شده بودند.

مطلع شدن ازسلامتی کمال وعلی: 

در کنار آن قفس که من در آن بودم و در فاصله یک متر دورتر سمت راست و مجزاء و مشابه آن، کمال درانفرادی بعدی قرار داشت و سمت راست انفرادی کمال که آن هم مجزاء و یک متر فاصله داشت انفرادی بعدی علی درآن حبس بود.قابل توجه بعدها به خاطر خرابی کولر مرا به انفرادی کمال که خالی  شده بود منتقل کردند بعد متوجه شدم که انفرادی ها مشابه همدیگرند و بعدها هم علی مشخصات انفرادی خودش را برایم توضیح داد و آنجا بود که متوجه شدم که آن سه انفرادی مشابه هم بوده اند.  این که کمال در سمت راست من بود از آن جهت گفتم که در بهار سال 1377 یک مرتبه حشره وسوسک زیاد شد و وارد انفرادی گردیدند طوری که شبها در خواب مزاحم می شدند و صبح که از خواب بیدار می شدم می دیدم کلی سوسک در زیرم له و کشته شده به خاطر این مشکل برای اولین بار بعد ازگذشت تقریبا 9 ماه عادل گفت: باید اتاقت را سمپاشی کنیم، درب اتاقت را باز می کنم تا به هوا خوری بروی و درهوا خوری بمان تا اثر سم از بین برود و یک موقع مسموم نشوی. همزمان کمال و علی هم بیرون وبه داخل هواخوری فرستاده بودند و همه جا را سمپاشی کردند در آن روز یک مرتبه صدای بلند آشنائی به گوشم خورد، تمرکز کردم متوجه شدم صدای گرم کمال بود قلبم ریخت و زار زار گریستم، بلند گفت بی شرفها به ما می گویند نفوذی هستید خاک توی سرتان احمق های نادان. کمی روحیه گرفتم وبلند داد زدم کمال توئی؟ گفت: بله علی بخش زیر بار زور این آخوندهای بی ریش نروید راستی  علی هم در زندان بغلی است. این چند جمله در آن روز بین ما رد وبدل شد که نگهبانان صدای بلند ما را شنیدند و با دو آمدند مختار جنت گفت: داشتی با کی بلند، بلند صحبت می کردی؟ گفتم با خودم با خدا با جن ها و دو باره درب هوا خوری را بست و رفت و اینطوری مطلع شدم که هر سه تای ما درکنار هم و در یک ردیف درانفرادی بسر می بریم.

 غذا هم در یک ظرف به نام یقلوی نظامی می ریختند به اندازه ای که از گرسنگی تلف نشوم و هرگز سیر نمی شدم در آن زمان بخاطر نداشتن و ندادن قیچی و تیغ موی سر و ریشم بلند شده بود چند بار هم از نگهبانان درخواست کرده بودم ولی جوابی نگرفتم تا اینکه خودشان دیدند موی سر و ریشم به نافم رسیده، یک روز مجید عالمیان و مختار جنت  قیچی و شانه به دست درب زندان را باز کردند و گفتند: بیا بیرون می خواهیم موی سر و ریشت را اصلاح کنیم یک صندلی آورده بودند  روی آن نشستم و در آن روز توسط مختار جنت موهای مرا کوتاه کردند.

 با توضیحاتی که به شما دادم تصور کنید چطور سه سال درآن فضای “شوک آور و رعب آمیز”  دوام آوردم! رنجها و شکنجها، اشکها و خونها ازم ستاندند و تحمل کردم. خط تحقیر و خرد کردن و به خفت و خواری کشاندن در منتها درجه ممکن جریان داشت تا بدین وسیله صلاحیت ،پاکی و خالصی  مسعود بهتر و بارزتر نمایان و روشن گردد.

شکنجه جسمی و روحی روانی همراه تهدید به مرگ و بی خوابی و به کار بردن الفاظ رکیک و توهینها و فحاشیها و هتک حیثیت و حرمت اشخاص از موارد ابتدائی هستند که در دخمه اشرف و شکنجه گاه رجوی استفاده می شد:

 بازجوئی و شکنجه درزندان انفرادی پشت اقامتگاه مخترع انقلاب ایدئولوژیک:

یک هفته بود که در زندان انفرادی جدید بخاطرآسیبی که آن شب سرد و بارانی و در درون گل ولای و زمین خیس خوابانده بودند مریض شده و نای حرکت نداشتم و از همه چیز بیزار شده بودم. نریمان و مختار و مجید با هم آمدند و گفتند: بیا بیرون دستبند و چشم بند زدند و مرا با خود از چند درب و دخمه گذراندند و به اتاقی بردند در آنجا مرا روی یک صندلی آهنی  گذاشتند و چشم بندم را باز کردند و رفتند، دیدم جانور شکنجه گر حسن محصل آنجاست با زهر خنده ای گفت: فکر کردیم تو آدم شدی ولی معلوم است تنت می خارد و دنبال رامبو بازی هستی؟! چرا از اتاقت بیرون رفتی و دو باره علم شنگه راه انداختی؟ چرا لباس شرف و افتخار ارتش آزادیبخش که فی الواقع لیاقت آن را نداری را از تنت در آوردی و با اون وضع و طرز برخورد پرت کردی؟ این دیگه چه تنظیم رابطه و برخوردی بوده که تو کردی لات بی سر وپا؟! ما فکر کردیم سرعقل می آیی بی سر و پا وبی خانواده، احمق، بخاطر همین صبر کردیم و “خلع”لباست نکردیم! ولی ما اشتباه محاسبه کردیم(با هزار عذرخواهی) کس کش مادر خواهر قحبه تو لیاقت لباس مجاهدی را نداری، اینجا را با در گاراژ کرمانشاه اشتباهی گرفتی! گراز دالاهو تو کی آدم می شی؟چرا حرص مرا در می آری، بی ناموس دیوث خواهر و مادرت را گائیدم و…….

خیلی حالم بد بود گفتم من مریضم و کلیه هایم درد می کند شما مرا به اینجا آورده ای که اینها را بگید؟ بعد گفتم ببین من با شما کاری ندارم می خواهم دنبال زندگیم بروم. درهمانجا مهدی و اکبر هم حضور داشتند و دو باره از اول بازجوئی را شروع کردند. گفتم مگر همه چیز را براتون نگفتم؟ آدم یک بار دو بار و سه بار حرف می زنه نه صد بار هذیان گوئی کند. حسن محصل نزدیک آمد و یک مرتبه با سیلی زد توی صورت و دماغم،  یک لحظه  جرقه ای رعد آسا ازجلوی چشمانم گذشت و خون  سرازیر شد وچند لگد و مشت به من زد گویا از قبل طرح ریخته بودند و با هماهنگی برخورد می کردند. چیزی برای گفتن نداشتم یک ساعت بعد خونی مالی  و با سر درد شدیدی، گیج و منک در زندان انفرادی روی تخت سیمانی دراز کش بی حال افتاده بودم. علی خلخالی جلوی درب سلول نگهبانی می داد و مجید عالمیان با مقداری پنبه در هر دو سوراخ دماغم جلوی خونریزی را گرفت. مریض بودم وکلیه درد شدیدی داشتم و ضربات لگد و مشت هم برآن افزوده شد، فقط آرزوی مرگ میکردم.

از روزی که مرا در زندان انفرادی بازداشت و تحت بازجوئی قرار دادند  نه هوا خوری داشتم ونه رادیو نه تلویزیون نه روزنامه و یا کتابی حتی موی سر و ریشم هم بلند بلند شده بود ولی نه قیچی ونه تیغ وجود نداشت البته بود ولی مرا تحریم کرده بودند، وقتی عکس آدمکشان داعشی که حالا تشکیلات رجوی آنها را به نام نیروهای انقلابیون عشایر عراق به جان آمده می نامند می بینم یاد موی سر و ریش خودم که تا روی نافم در انفرادی آمده بود می افتم و به غم آن روزگار سیاه فرو میروم. اگر شکنجه جسمی و فیزیکی را یک بخش قرار دهیم و شکنجه روحی و روانی وانفرادی رعب وشوک را بخش دیگر، آن وقت در می یابیم آثار و آسیبهای ناشی از هر کدام ازآنها چقدر مخرب، ظالمانه، غیر انسانی و دهشتناک بوده .  آثار ضربات لگد و مشت و ضرب و شتم  و دردهای ناشی از زخمهایی  که در جای جای بدنم، ممکن است با گذشت زمان محو شده باشد ولی درد زخمی که در قلب زخم خورده ام کاشته اند تا بخاک بازگردانده شوم هرگز نه فراموش می کنم ونه تسکین پیدا خواهد کرد.

   درد زخمها همیشه و در همه حال سایه شومی شده که همراهم است و مرا آزار و شکنجه روانی می دهد گاهی روبه روی آینه می ایستم و به روی سرم که” نادررفیعی نژاد” به گوشه پنجره باز شده کوبید و گوشت و پوست وموی آن کنده شد و خون فواران کرد نگاه می کنم، تمام بدنم می لرزد و آن روزها دو باره برایم زنده می شود، هیچ وقت نتوانستم با این قضیه کنار بیایم. به چه گناهی آن همه بلا بر سرم آوردند؟ مگر انسان چقدر عمر می کند که بخاطر دو روز دنیا دست به چنین اعمال وحشیانه بزند و بر سر دیگران چنین بلاهایی بیاورد؟ بخاطر چی و برای چی ؟ که چه بشود؟ وچرا وچرا و صدها چرای دیگر. در تمام مدت اسارتم هیچگونه امکاناتی نه رفاهی نه ورزشی نه سرگرمی  نه هیچ چیز دیگر فی الواقع هیچ هیچ هیچ وجود خارجی نداشت، بجزء رنج و زجر و شکنج و سلول انفرادی( ابراهیم ذاکری با قاطعیت تمام آن را هتل چهار ستاره می نامید! روحش شاد اما نمیدانم جواب خدا را چگونه میدهد) که روح و روانم را می سائید و می خراشید چیز دیگری نبود و در چشم اندازهم هیچ چیز دیگری جز ادامه  آن بلاها و مصائب متصورنبود.

توجه: یک عکس از روی گوگل برداشتم  و محل ساختمانهای معروف به “اسکان” زندان  ورودی و زندان اصلی که درپشت مقر رجوی قرار داشت را مشخص کرده ام ،اگر چنانچه تمایل داشتید می توانید از روی گوگل ارت کاملا دخمه اشرف را مشاهد فرمایئد.

پانویس:

(1)نادر رفیعی نژاد  که مسئولین سازمان او را حقوق دانی برجسته می نامیدند! شکنجه گری قهار و قسی القلب،بی رحم و خشن،  پرخاشگر و زورگو، بازجو، قاضی القضات حاکم شرع، هیئت منصفه، دادستان، ذوب شده در انقلاب ولایت و جهالت، خلاصه همه کاره چند سال پیش در اشرف گفته شد بخاطر مریضی فوت کرد،( در همان زمان زار زار گریستم دلم نمی خواست داستان اینطوری تمام شود کینه ای از او بدل نداشتم فقط امیدوار بودم که روزی بفهمد که چکار کرده  بعد یاد سعید امامی افتادم شک کردم شاید خودشان او را کشتند تا دستان خون آلودش و جرم و جنایت های بیشمارش همراه خودش در دل خاک برای همیشه مهر و موم و سر بسته و پنهان بماند، افسوس خوردم که در یک دادگاه بین المللی و عدالت خواه محاکمه نشد تا معلوم شود در این فرقه چه می گذرد و دیگر نتوانند بیش از این جوانان مردم را به بیراهه کشانده و در باتلاق اشرف غرقشان کنند)  این دیگر دست خودم نیست اما هیچ وقت جرم، جور، جنایت، شکنجه، توهین و تحقیر و….. که بر من و ما بدون کوچک ترین گناهی  و خطایی روا داشت از یادم نخواهد رفت.

شنبه 28 تیر 1393 – 19 ژوئیه 2014

علی بخش آفریدنده (رضا گوران)

 

منبع:پژواک ایران

 لینک به قسمت اول

لینک به قسمت دوم

 لینک به قسمت سوم

 لینک به قسمت چهارم

لینک به قسمت پنجم

 لینک به قسمت ششم

 

 

 

AriaNews
AriaNewshttps://aria.ariairan.com/
اخبار اجتماعی، فرهنگی، ورزشی، اقتصادی، علمی از سراسر جهان در Aria News | آریا نیوز
آخرین خبرها
اخبار مرتبط